عکسارو دوباره گذاشتم واسه دوستایی که عکسا باز نمیشد(حجمشون بالا بود)
پست جدیدمم رفت پایین(من و شیویدم) نظر یادتون نره هــــــــــــــــــــــا ممنون از همه ی دوستــــــــــــــای نــــــــــــازم
یه سلام داغ و پر از حرارت به همه ی دوستای گلم
یه سلام صورتی ام به عزیز دلم
خوبید خوشید؟؟
ماهم خوبیم شکر خدا
و دلتنگتر از قبل .آخه الان نزدیک به 3هفتست که همو ندیدیم
عوضش این هفته میریمو تلافی میکنیم یوهوووووووو
نزدیک به 1ماه پیش گوشیم شروع کرد به هنگ کردن .البته قبلا هم هنگ میکرد اما نه به این حد . اعصابمو ریخته بود بهم .با سجادم بردیم فلشش کردیم اما اصلا انگار نه انگار .دلم میخواست بزنم گوشی رو از وسط دو نصف کنم .گوشیم سونی اریکسون مدل satio بود
تو این اوج گرونی دلار حالا باید فکر یه گوشیه جدید میبودم
فردای همون روز با شیویدم رفتیم جمهوری .از صبح تا عصر کلی مغازه هارو گشتیم .تا اینکه یه جارو پیدا کردیم که اندازه سر سوزن از بقیه بهتر گوشیمو میخرید.
بله گوشیمو فروختم روشم پول گذاشتمو HTC explorer خریدم .انقده دوسش داااارم .خیلی بچه ی خوبیه .خدا حفظت کنه مادر اینم عکسش
از این جریانات گذشت و رسیدیم به ایام محرم و خونه خاله و نذری....
استادمون یه پروژه داده بود واسه ماه محرم
آقا نبودید ببینید من چه میکردم بین این هیئتا.از این هیئت میپریدیم وسط اونیکی هیئت واسه عکاس.ملتم که ماشاللا عزاداری و ول کرده بودن و زوم بودن رو من.انگار تاحالا عکاس خانوم ندیدن والااااا
فرداش که تاسوعا بود عصرش با دوستم سحر صحبت کردیم و قرار شد عینهو یه عکاس حرفه ای پاشیم بریم چهار راه گلوبندک
صبح کله سحر پاشدمو خودم رسوندم مترو کنار دوستم.
ساعت 8صبح رسیدیم چهار راه گلوبندک .پرنده پر نمیزد .بجز ملتی که تو صف حلیم وایساده بودن
اول یکم شروع کردیم به گشتن تو اون حوالی. بعدشم یه حلیم به بدن زدیم که شارژشیم
بعلت اینکه اونجا خیمه ی خیلی بزرگی رو آتیش میزدن ترجیح میدادم از بالای یه ساخنمون عکاسی کنیم .به 4طرف چهار راه نگاه کردم اما هر طرف یا ساختمون تجاری بود یا دادگستری.از اونجاییم که تو اکثر جاها مجوزمون پاسخگو نیست از رفتن به دادگستریم صرف نظر کردیم
باید یه بلندی پیدا میکردم تا اینکه چشمم به نرده ی کنار خیابون که کنارشم داربست بود افتاد کلی ذوق کردم .با دوستم عینهو سیریش چسبیدیم اونجا.ساعت 9:30 شد.کم کم عکاساو خبرنگارا تو خیابون زیاد شدن .هر خبرنگاری کم کم دوتا دوربین و 4.5تا لنز همراه خودش آورده بود
کم کم به سحر گفتم بریم تو جامون مستقرشیم.تصور کنید یه پامون روی نرده یه پامونم رو میله ی داربست .ساعت 10شد .چهار راه به حدی شلوغ شد که دیگه جای سوزن انداختن نمونده بود.اما هنوز هیچ خبری از هیئت و عزاداری نبود.جایی که منو سحر وایساده بودیم کنار پیاده رو بود 1.2دفعه دعوا و بزن بزن شد منو سحرم که رو ارتفاع بودیم همه چیزو واضح میدیدیم
یکان ترسیدم که من و سحر 2تا دختر تنها به چه جراتی پاشدیم اومدیم اینجا
ساعت 10:30کم کم هیئتها اومدن پرچمهای قرمزشون از دور پیدا بود.صدای شاتر بیش از 30تا دوربین به گوش میرسید .لنزها همه زوم شده بودن تا از این وقایع عکاسی کنن البته منو سحرم از این دسته مستثنی نبودیم
هرکس از کنار منو سحر رد میشد یا میخواست خودشو به زور جا بده رو میله ها یا بچشو .به حدی بحث کرده بودیم با این ملت که دهنمون کف کرده بود .از یه طرف سنگینی دوربین از یه طرف طرز وایسادنمون رو دوتا میله از یه طرفم این ملت کارد میزدی خونم درنمیومد
ناگفته نمونه شیویدمم شمال بود وایلا که من اینهمه سختی نمیکشیدم
ساعت 11خیمه رو آوردن .خیلی بزرگ بود خیلی
ساعت12اذان و دادن واماخبری ازآتیش و این حرفا نبود.کم کم پاهام شروع شدن به بی حس شدن .احساس میکردم دارم فلج میشم
بالاخره ساعت 2:30خیمه رو آتیش زدن .عکاسا پشت سر هم عکس مینداختن یک لحظه رم نمیشد از دست داد.چون جنس پارچه از پلاستیک بود در عرض 2دقیقه آتیش میگرفت
خلاصه از ساعت10تا 2:30منو سحر روی 2تا میله وایساده بودیم.وقتی اومدیم پایین از میله ها 2ساعت داشتیم پاهامونو ورزش میدادیم
عکسامون قشنگ شد خیلی دوسشون دارم چون کلی واسشون زحمت کشیدم
یه چندتا نمونشم واسه شما دوستای گلم میزارم که نظر بدین
ببخشید دیگه خیلی طولانی شد.اما قول داده بودم که بیامو از اتفاقاتی که تو دوران عکاسی برام میافته براتون بنویس.منم که خوش قووووووووووووول
همیشه بیادتونم .مراقب خودتونو همراهانتون باشید .قدر لحظه لحظه کنارهم بودنتونو بدونید
دوست دارم تارو پوووووودم .بدون که باوجود تو که نفس میکشم آرامش وجودم
چِشــــــمامــُومی بــَندَم
سَرَمُو روی شُــونه هات مــیزاَرم
بهِـ اَنــدازه ی تَـُمــــوُم دلـِتَنـــــگی هام تــُو نَبـُودَنـِت
عـَـــطرتـُو تـُو سینَــــم حَبس میــکُنم
وبهِــت میگـــم آهـــای تَمــوم زندگــــیم بی توتموم زندگـــــیم
تقدیم به سجادم