Daisypath                    Anniversary tickers ღ.•*♥زندگیِ آروم من و همسرم♥*•.ღ


ღ.•*♥زندگیِ آروم من و همسرم♥*•.ღ

«این شعرهـا بــروند به جــهـنم! من فقطـ دیــوانـه ی آن لحظـه ام که قلـــب "تــو" زیر ســرم است»

 

 

داریم نیمرو میخوریم با عجله و غرغر کنان میدوعه سمت یخچال میگه مامان حواس پرت همیشه یادت میره سس قرمز بیاری 

بهش میگم انقدر سس نخور بچه جوون برات ضرر داره همش مواد شیمیایی ِ

 

خیلی محکم و بااطمینان  پشت سسو بهم نشون میده 

میگه نخیرم  ببین  سیب سبز سلامت داره !!

 

من و همسر  

یهو میزنم زیر خنده میگم چی میگی تو فسقلیییی سیب سلامت چی هست اصلاا

میگه تو سایت سرچ کن میفهمی چیه 

 

هیچی دیگه با همسر محو شدیم تو افق 

|پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۷| ۱۲ ق.ظ|memol| |

انقدر این روزا مشغول کارم و پیجم هستم که وقت سر خاروندن ندارم 

 

 

خوابم که بعد عمل تنظیم شده بود باز به هم ریخته تا دیروقت باید پای تسویه و حساب کتاب باشم

ولی با همه ی اینا همیشه عاشق شور و حال بهمن و اسفندم و حتی همین شبی دو سه ساعت بیشتر نخوابیدنا

بجاش بعدش بهار میاد و خوابای تا لنگ ظهر

 

میون همه ی شلوغیام بازهم همه سعیمو میکنم تایم بازی و کتاب خوندن برا دنی، بجا باشه، دوروز نتونستم طبق برنامه پیش برم اونم حالت تنبیه داشت بخاطر لجبازیاش ...

 

روز بعدش داشتم براش عصرونه اماده میکردم اومده کنارم میگه مامان خیلی از دستت دلخورم همش سرت تو گوشیه با من بازی نکردی 

دلیلشو بهش گفتم، میگه من نمیتونم با این حرفا قانع بشم   بهش میگم وروجک چهارساله این حرفای قلمبه سلمبه رو از کجات در میاری  میگه از تو جیب کاپشنم !! و بلند بلند میخنده 

ومن درست همون لحظه میخوام دنیارو متوقف کنم رو خنده هاش و دلبریاش 

 

بغلش میکنم و انقد میچلونمششش و دوتایی میزنیم زیر خنده...خنده از ته دل ....  خداروشکر میکنم برای داشتنش 

برای این حجم از عشقی که بینمونه... برای مهربونیای بچگونه ش که وقتی من درد دارم میاد میگه مامان عزیزدلم امروز هیچ کاری نکن فقط استراحت کن هرچی خواستی بگو من برات میارم... دانیالِ قوی و پرزور در خدمت شماست

کاش میشد تک تک ثانیه های مادرانه هامو ثبت میکردم از الان دلتنگم برای وقتی که بزرگتر میشه  و من حسرت میخورم که چرا قدر این لحظه هارو بیشتر ندونستم ...

 

دیشب موقع خواب محکم بغلم کرد و گفت مامان عاشقتم مرسی که منو به دنیا آوردی ....آخه من نمیرم برای این دلبریاش ?? گفتم منم ممنونم که تو اومدی تو زندگیم ...دوباره خودشو لوس میکنه میگه مامااان لطفااااا یه آبجی هم به دنیا بیار آخه من خیلی ابجی داداش دوست دارم همیشه باهم بازی کنیم 

قول میدم خودم براش لباس و پوشک بیارم تو خسته نشی اصلااا همه ی اسباب بازیامو میدم بهش تو فقط قول بده زودتر آبجی بیاری 

 

تو دلم میگم با این وضعیت داغون از اینده ی خودتم نگرانم  ..

کاش اینجا جای بهتری برای زندگی بود....

 

 

|چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۷| ۴ ق.ظ|memol| |

 

هزارتا شبکه ی مجازی دیگه هم اختراع بشه، هیچ جا بلاگفا نمیشه 

 

انقدر دوست دارم تک تک روزامو ثبت کنم ولی امان از تنبلی 

 

چند هفته پیش یه جراحی کوچیک داشتم و ازونجایی که مادرا همیشه نگرانن اصرار اصرار که من روز عمل باید بیام پیشت باشم خلاصه قانعش کردم که چیز خاصی نیست و یه نفر همراه کافیه  از فرطای عملم سرپا میشم و نیاز به مراقبت ندارم 

ازونجایی که من ادم به شدت مستقلی هستم، و ازینکه کسی کاری برام بکنه ،بشدت فراری ام، همون روز بعد عمل اومدم وایسادم به کارای روزمره

 

و اخرم مادر گرامی طاقت نیاورد و حرکت کرد سمت تهران، سه روز بعد از جراحی ِ من،  یک هفته ای مهمون ِ خونم بود و روزای خیلی خوبی داشتیم باهم حسابی دردل کردیم گفتیم خندیدیم  هرچند هرروزش میگفت من امروز دیگه برمیگردم توکه نمیزاری هیچ کاری کنم من فقط زحمت اضافه شدم روی دوشت و این حرفش کلی حال منو میگرفت... خودش نمیدونست حضورش چقدر برام عزیز چقدر دلگرمیه 

 

تولدم کنارم بود ، روز اشنایی من و همسر کنارم بود و هردومناسبت   باهم چهارتایی جشن گرفتیم و خوش گذروندیم

وقتی رفت خونه سوت و کور شد و یه دنیا غم ریخته شد تو دلم جمعه هم بود و از شانس من همسر اونروز کار براش پیش اومده بود و از صبح تا اخر شب  رفت شرکت ، غروب جمعه به تنهایی دلگیر هست ،منم نزدیک به دوره م بود و حسابی داغون بودم همینجوریش ، مامانمم رفت ، تنهاهم بودم،  هی فقط خودمو کنترل کردم جلوی پسرک بغضم نترکه ، به محض اومدن همسر وقتی رفتم استقبالش تا پرسید خوبی ، بغضم ترکید و توی بغلش مثل ابر بهااار گریه کردم 

 

یک هفته بعدم بابام اومد و دو سه روزی مهمونم بود ،  خدا همه ی پدر مادرارو حفظ کنه واقعا حضورشون نعمته و برکت میارن با خودشون، بعد از رفتن بابا هم باز یه دل سیر گریه کردم 

 

 

کلا این روزاخیلی حساس و شکننده شدم، تحمل هیچی رو ندارم عین دختر بچه ی دو ساله شدم هر حرف و حرکتی زودی اشکمو در میاره 

میدونم گذراست و دورش که بگذره باز میشم همون ممول قوی و صبور ولی تحمل خود ِ الانمم سخته 

 

انرژی منفی زیاد دور و برم بوده این مدت،  هرچقدرم میخوام فاصله بگیرم باز مثل سایه میان دنبالم انگار...

 باید بجنگم با این موجای منفی که در کسری از ثانیه هم جذب میشن...

 

یه سری اتفاقات ساده ی منفی چند دقیقه قبل از وقوع میان تو ذهنم و من چون مدیریت بحرانم ضعیف شده، به زبون میارم ، وقتی اتفاق میفته، اطرافیان با دهن باز و چشمای گرد شده به من نگاه میکنن

 

و همین موقع روح و روانمو مختل کرده صدای همسرجان هم در اومده چندبار که میخواست قرنطینه کنه منو بخاطر این پیش بینیام میگه زبونت شده عامل ضرر و استرس  هرچیز بدی که میگی در جا پیش میاد ترسناک شدی نکنه با عالم غیب در ارتباطی 

خلاصه که قانون جذب فعلا چپکیش داره برا من اتفاق میفته  دارم تمرین میکنم به جذب موارد مثبت ولی لعنتیا عین کش تنبون در میرن 

عاقا من اصن نیومدم برا تعریف روزمره ها، اومدم اینجا یه متن شیک و جذاب بزارم و برم نمیدونم چی شد یهو تقدیر این پست عوض شد 

اصلا سبک نوشتنم اینجا تغییر پذیر نیست ظاهرا 

اینجا رو که وا میکنم یاد روزمره نویسای جز به جز قدیم میفتم یادش بخیر چه دوران خوب و پر شور و حالی بود 

‌میرم هروقت متن شیکم اومد برمیگردم 

 

 

 

 

 

 

|چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۷| ۴ ق.ظ|memol| |

هرچند که دیگه وبلاگستان ، شور و حال قبلی رو نداره و سوت و کوره

 

ولی هنوزم انگار اینجا تنها جاییه که ادم میتونه راحت حرفاشو بزنه...

 

این روزا قد کشیدن و بزرگ شدن پسرمو که میبینم یه وقتایی دلم خیلی میگیره ،

ازینکه چندسال دیگه انقد مستقل میشه که دیگه نیازی به من نداره نکنه فراموشم کنت نکنه محبتای الانم یادش بره 

نکنه بچه ی قدرنشناسی بشه و هزار تا فکر جو واجوره دیگه، که شده دلواپسی و دغدغه ی این روزای من 

 

نکنه من نتونم مادر خوبی باشم نکنه نتونم اونجوری که باید، وظیفمو در قبالش انجام بدم، نکنه براش کم بذارم 

 

 

واقعا مادر و پدر شدن، مسولیت  خیلی بزرگیه، مادری شغلی تمام وقته، از الان تا آخر دنیا میدونم هزارتا دغدغه دارم برای آینده و هرروزش...

چهارشنبه که برده بودمش کلاس زبان، با مادرای دیگه بیرون از کلاس منتظر میشینیم تا کلاس تموم بشه، یه دفعه وسط کلاس تیچرشون (😁، اخه به بچه ها و مادرا گفته منو فقط تیچر صدا بزنید خاله و معلم و... صدا نکنید )

اومد بیرون گفت مامان ِ دانیال؟ حالا منم استرس گرفته بودم که چی شده نکنه باز بهونه ی منو گرفته کلاسو به هم ریخته،   خلاصه با یه حالت تعجب نگاش کردم گفتم جانم؟ با خنده گفت مقصر ِ اینکه شما برای دنی ابجی نمیاری منم مگه؟ همه مادرا زدن زیر خنده گفتم چطور مگه گفت از اول کلاس هرچی مکالمه میکنم با دنی جواب نمیده میگه من باهات قهرم مامانم برام ابجی نمیاره سرگرم بشم 😂😂😂   

 

یه مدته فسقل خان کلید کرده من ابجی میخوام برام زودتر یه ابجی بیار سرگرم بشم باهاش بازی کنم بهش غذا بدم براش پوشک و لباس بیارم، البته مقصرش باباشه که هی میگه یه بچه دیگه بیاریم زودتر ،من هنوز دم به تله ندادم اصلا امادگی روحی و جسمیشو ندارم،  این فسقلچه هم چندین ماهه هرروز و هرشب درخواست ابجی داره، قبل ازینم تهدید کرده بود که اگه ابجی نیاری به همه میگم مامانم برام ابجی نمیاره، و اونروز تو کلاس بلاخره تهدیدشو هملی کرد 😂😂

خلاصه که حسابی خندیدیم از دستش 

 

موقع اومدن هم تیچر یه سری فلش کارت داد بهمون ، 

گفت تو خونه باهاش کار کن ،  تا برسیم خونه از ذوق و شوق بالا پایین میپرید ، لباس در نیاورده فلش کارتارو اورده میگه مامان ازم بپرس ،  بدون اینکه بهش بگم دونه دونه نشون میدادم میگفت ، باورم نمیشد انقد بزرگ شده و این همه علاقه به یادگیری داره، خیلی سورپرایز ضدم انقدر ذوقالو بودم هی بغلش میکردم میبوسیدمش  

پسرم با اینکه دو جلسه هم نتونست بره سرکلاس، تیچر گفت خیلی زود خودشو رسونده به بچه ها ، 

از شوقم تو تلگرام به همسر گفتم اگه بدونی پسرمون چقدر دایره کلمات انگلیسیش وسیع شده، بال در میاری ، سریع زنگ زد باهردومون حرف زد 

 

شبم تا از راه رسید گفت دنی بدو فلش کارتاتو بیار برام بگو، 😍

 

وی آر یک عدد ننه بابای ذوقی 

 

 

خلاصه که این روزا خیلی شیرین زبونتر شده و هرروز بیشتر داره خودشو تو قلبمون جا میکنه،  مثل دیشب که دید من حالم اوکی نیست و دارم اشپزی میکنم، اومده کنارم میگه مامان خوشگلم توروخدا انقد خودتو اذیت نکن  با این وضعیتت نمیخواد غذا درست کنی بیا بریم استراحت کن من برات پتو و ابمیوه بیارم من و بابایی غذا نمیخوایم اصلا 

من نَمیرم براش اخه ؟؟؟؟؟

 

‌امروز تا از خواب بیدار شده بهونه ی مامان جونشو گرفته، گوشیو اورده میگه زنگ بزن به مامانجون بهش بگم چقدر دلم تنگ شده براش چرا نمیاد تهران 

 

خلاصه یه نیم ساعتی هم برا مامانجونش دلبری کرده، 

نزدیک سه ماهه مامانمو ندیدیم البته که تایمای بیشتر ازینم سابقه داشته، 

ولی خب بچه که وقتی دلتنگ بشه این حرفا حالیش نیست، دیشب موقع خواب کلی گریه کرده میگه چرا دیگه نمیریم اصفهان ، 

تو دلم گفتم حالا حالاها خواب اصفهانو ببین پسرم.... بنا به  دلایلی تصمیم گرفتم حتی عید هم نریم امسال، 

 

که اونم از شانس بد من همین امسال که قرار شده ما نریم، ظاهرا خاله جان قصد دارن تشریف بیارن ایران بعد از چندسال ، چندسالی هست شرایط نبوده که سر بزنه، همه ی دیدار ما به چت تصویری ِ هرزگاهی تو واتساپ ختم میشه

الان دخملش دو ساله شده و ماهنوز از نزدیک ندیدیمش 😞 لعنت به دوری....

 

 

خلاصه اگر خاله جان بیاد ، مجبورم چندروزی هم که شده برای دیدنش برم و برگردم با اینکه هیچ تمایلی به اصفهان رفتن ندارم ...

یه جوری دلم شکسته از یه نفر که هرکاری میکنم صاف نمیشه دلم...

ای کاش ادما یکمی مهربونتر بودن، و هر حرفی که به زبون میاد رو نمیگفتن... کاش قدر شناس بودن ...

 

بعضی ادمارو دستتم تا بیخ عسل کنی بکنی تو حلقشون، آخر گاز میگیرن...من که واگذارش کردم به خدا 

 

ولی قلبی که از من و بچه م  شکست ، تاوان داره، امیدوارم تاوانش اونقدر سخت نباشه که از پا بندازتش....

 

 

 

 

 

 

|شنبه ۱۵ دی ۱۳۹۷| ۴ ب.ظ|memol| |

 

نمیدونم چی شد که یهویی بعد از مدتها و شاید سالها کشیده شدم سمت وبلاگ 

از چی و از کجا بگم نمیدونم...

همیشه این فصل از سال که میشه حال دلم بی هوا ابری میشه

حالا اگه اتفاقات ناگوارم بیفته که بدتر به هم میریزم مثل الان ...

 

از اول این ماه هی اتفاقات و خبرای بد حالمو بدتر کرده 

 

دوست دارم چشمامو ببندمو پرتاب شم به چند ماه آینده...

 

چند روز پیش که خبر فوت همسر یکی از دوستان عزیزمون و بی پدر شدن یه طفل معصوم سه ساله... بعد ازونم باز مرگ چندتا جوون و دیدن تشییع جنازه 

چپ کردن اتوبوس دانشجوهای علوم تحقیقات که یکیشونم از هم محلیامون بود...

و دیروزم خبر فوت پسرخاله ی جوون همسر که کلی خاطره داشتیم باهم...

 

رسما دارم دیوونه میشم هرلحظه صداش چهرش شوخیا و خنده هاش جلوی چشممه ...خدا صبر بده به خانوادش... خودش رفت ولی با اهدای اعضاعش به چندین نفر زندگی بخشید و این شاید تنها چیزیه که فکرکردن بهش کمی برای چند لحظه ارومم میکنه...

 

بگذریم...

پسرکم الان چهار سال و سه ماهه شده تقریبا... حسابی شیطون و بازیگوش و شیرین زبون و صد البته لجباز شده...مدام هم میگه من ابجی داداش میخوام   یه مدتی فرستادمش مهد سه روز در هفته نیمه وقت میبردمش یهویی دیگه نخواست بره و هرکاری کردم راضی نشد بره ...فعلا کلاس زبان میبرمش علاقه داره...خداکنه تا اخر همینطور پیش بره ...

خودمم که چندسالی هست با یه بیماری سخت گوارشی دارم میجنگم و هرماه تحت نظر پزشکم کنترل میشه بیماریم و ازمایش میدم به طور مداوم...

 

همسرم خوبه شکر خدا مسولیتا ودغدغه های ذهنیش چندبرابر قبل شده ولی همچنان شونه به شونه هم پیش میریم....

 

 

|شنبه ۸ دی ۱۳۹۷| ۵ ب.ظ|memol| |

miss-SaRa