هنگامی که آوازه کوچت
بی محابا در دل شب می پیچد
سکوت
داغی است بر زبان سایه ها
باز هم یادت
شرری می شود بر قامت باران های اشک
این جا میان غم آباد تنهایی
به امید احیای خاطره ای متروک
روزها گریبان گیر آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب
نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی گاهی به یاد آور
رفیقی را که میدانم نخواهی رفت از یادش....
تقدیم به ماه شبهام (مهسا)
هنگامی که تو را دیدم پیدا بود که از قبیله ی دیگری هستی.از قبیله ی عشق از قبیله ی اسمان.دیدگانت را در خورشید و نگاهت را در ماه خواندم.من از پنجره ی چشمان تو با اسمان اشنا شدم و به ستارگان سلام دادم.
هنگامی که تو را دیدم پیدا بود که از قبیله ی دیگری هستی.از قبیله ی عشق از قبیله ی اسمان.دیدگانت را در خورشید و نگاهت را در ماه خواندم.من از پنجره ی چشمان تو با اسمان اشنا شدم و به ستارگان سلام دادم.