بلاگفای بد!

سلام سلام صد تا سلام به دوستای گل

نه که من خیلی فعالم بلاگفا هم مزید بر علت شده بود.خدا رو شکر درست شد. 

 

اول یه تبریک گنده به یاسی جونم که تازه فهمیدم بارداره و حدس میزنم نزدیکای زایمان ش باشه برای خودش و دوقلوهاش آرزوی سلامتی دارم. 

 

از خودم بگم که روزهام با جوجه پر شده. جوجه ای که دیگه خیلی جوجه نیست خودش میگه: من دندون دالم دیگه نی نی نیستم کوچکم! 

جوجه ی شیرین و شیطون و بلبل زبون. نیم وجبه ولی برای خودش حکومت میکنه و من و باباش رو میزاره تو جیبش. 

خودم و همسری هم خوبیم. بچه دار شدن اوایل خیلی رو رابطه مون اثر گذاشت چون بچه داری یه کار تمام وقته که همیشه هم در اولویته.صادقانه بگم راضیم که زود بچه دار نشدیم. به دو نفره بودنمون زمان دادیم رابطه مون به بلوغ رسید بعد نفر سومی رو وارد کردیم. خودمون هم تو این فاصله پخته تر شدیم. مهارت حل مسئله پیدا کردیم و الان خدا رو شکر در برابر مسائل بالغانه برخورد میکنیم. 

بچه داشتن واقعا مسئولیت سنگینیه. دو تا چشم براق که تمام مدت داره نگاه میکنه و تاثیر میپذیره و الگو برداری میکنه. اصلا شوخی بردار نیست. نه خستگی میفهمه نه بی حوصلگی نه مریضی نه... مخصوصا مادر که واقعا نفس بچه به مادرش بنده. گاهی وقتی گنجشکک خوابه تو خواب نازش میکنم به محض اینکه دستم بهش میخوره صورتش پر از آرامش میشه اینجوریه که تاثیر حضورم رو به چشم میبینم. 

کلی حرف هست ولی الان با موبایل م و بعدا سر فرصت باید مفصل و البته رمزدار آپ کنم

دوستای گلم که به یادم بودید ازتون ممنونم و دوستتون دارم

اومدم با کوله باری از غر.

نمیدونم چند وقته اینجا سر نزدم دیگه حسابش از دستم در رفته حتی نرسیدم کامنتا رو تایید کنم

فقط گاهی به وبلاگای دوستام سر میزنم و میخونمشون و بعضی وقتا فرصت کامنت گذاشتنم پیدا نمیکنم.دیتای موبایلمو فعال کردم و عموما تو ماشین وقتایی که تو راهم و جوجه خوابه وبلاگ میخونم جاتون خالی هفته پیش سه روز گیلان گردی کردیم و نصف راه که من راننده نبودم به جای نگاه کردن به جاده داشتم وبلاگ میخوندم یا با دوستای مجازی و غیر مجازی تو وایبر و کاکایو و وی چت مشغول بودم.تا یادم نرفته تشکر کنم از دوستایی که شماره شون رو گذاشتن ممنون از اعتمادتون 

امروز از اون روزاست! از خستگی و سر درد دارم میمیرم. همسر یه هفته ای هست که سرماخورده و ازگل نازکتر بهش نمیشه گفت.دیشب دیدم حال نداره گفتم من جوجو رو میبرم هایپر تا تو استراحت کنی منم خرید خونه. غذا رو گذاشتم. براش میوه بردم و آویشن دم کردمو رفتم فقط به همسر گفتم لباسا تو لباسشوییآن لطفا پهنشون کن گفت وای من از خستگی هلاکم یه چرت میخوابم بعد پهن میکنم رفتم خرید شیر و ماست و پنیر و.... سبزیجات هم گرفتم که تو سوپ همسر سبزی تازه بریزم شلغمم گرفتم که واسش شربت شلغم درست کنم. با زنجفیل که برای سرماخوردگی خیلی خوبه.برگشتم یک ساعت گذشته بود و همسر پای تلویزیون.استراحت نکرده بود و فقط پای تی وی. 

سوپ جوجو رو پختم و میکس کردم سه تایی نشستیم به شام خوردن. بعد از شام نای بلند شدن هم نداشتم شلغم رو آماده کردم و تا جوجو رو خوابوندم ساعت شد 12. نصفه شب که بیدار شدم میبینم آقا پای کامپیوتره. گفتم حتما خوابش نمیبره حوصله ش سر رفته ولی صبح که بیدار شدم و دیدم لباسا تو لباسشویی آن و ظرف میوه ش و لیوانش جلوی تی وی کاردم میزدی خونم در نمیومد. 

اینا رو گفتم که بگم این روزا خیلی خسته م خیلییییی . خواسته هام آنقدر کوچیکه که خنده م میگیره اینکه گاهی با خیال راحت صبحانه بخورم با چای گرم نه اینکه وسطش چند بار برمو بیام. گاهی یکی یه ربع بیاد جوجو رو نچه دعره که من بتونم درست حمام کنم و هم شامپو بزنم هم نرم کننده:-/  یه چرت نیمروزی یا یه شب خواب کامل. گاهی وقتا آنقدر خسته م که فقط ارزو میکنم یه ساعت مال خودم باشم. ولی در نهایت همه اینا رو به یه تار موی جوجو هم نمیدم . با یه خنده ش همه چی زیر و رو میشه میمیرم براش

الانم بعد از دو ساعت تلاش خوابیده بود و بعد یه ربع بیدار شده و تو بغلم داره شیر میخوره.


**جوجو به دندون افتاده و این روزا خیلی بی قراره

ین اولین پست من از توی هواپیماست.آنقدر سر شلوغ شدم یعنی که از این فرصتم دارم استفاده میکنم و مینویسم که به محض فرود آپ کنم.

البته اینم هست که با گوشی قبلیم که نفتی بود نمیشد این کارو کرد.

جای همگی خالی داریم میریم کیش و این اولین سفر پرنیان خانومه.

(البته اگر هشتگرد رفتن خونه مادرجونشو حساب نکنیم)

از احوالات خودم براتون بگم، غرق امور مادرانه هستم. صادقانه بگم، از اونی که فکر میکردم، سخت تره و البته خیلی خیلی شیرینتره. البته همراهی بی دریغ همسری تنبلم(که الان داره تایپ میکنه) هم هست. بنده خدا اگه خستگی کار و اینترنت و فیس بوک و ایمیل و اخبار و تی وی و فیلم و کارتون و گیم و موبایل بذاره!!!!! همه جوره کمک میکنه(دقت کنید که اینا رو خودش داره تایپ میکنه اونم با موبایل!) 

از بعد از تولد پرنیان کلا دو بار رفتم آرایشگاه (یعنی دو ماهی یه بار!) آخرین بار همین پریروز بود. موهامو بافتم هم برای تنوع هم اینکه چون تجربه نشون داده که موهای کپری من تو هوای مرطوب کیش وز میشه و حجمش دو برابر میشه. (جناب همسری یه وقت خدای نکرده اعتراض نکنی بگی نه عزیزم موهای تو خیلی هم قشنگه که حداقل جلوی مردم حفظ ابرو بشه) (پاسخ : رعایت امانت وگرنه تو قشنگی موهات هیچ شک و حرفی نیست)

تا اینجاش رو تو هواپیما همسری تایپید الان تو هتلیم همسری و پرنیان خوابن منم هرکار میکنم وای فای هتل وصل نمیشه. تا اینجا سفر خوب بود مخصوصا قسمت پروازش که عالی بود و منی که از ترس جونم سوار هواپیما نمیشم واقعا راضی بودم پروازمون کیش ایر بود.هتل هم تو این چند ساعت خوب بوده ولی تا غذاشو نخوریم و یه شب نخوابیم نمیشه نظر داد.

مامانم اینا هم همراهمونن و بعد ناهار پرنیان رو تحویل گرفتن و من و همسر .... 

تا اینجاشو دو هفته پیش نوشته بودم دو هفته ست دنبال فرصتم که آپ کنم.  ادامه مطلب با رمز جدید که تو پست قبل گفتم

ادامه نوشته

سالهای دور از وبلاگ!

ادامه نوشته

من اومدممممممممم

ادامه نوشته

التماس دعا

ادامه نوشته

این پست در چند اپیزود نوشته شده

 

 

 

 

ادامه نوشته

نظر شما چیه؟

ادامه نوشته

وبلاگ نی نی

به دلیل مسائل امنیتی!! از دادن رمز به دوستایی که وبلاگ ندارن معذورم.شرمنده دیگه....

ادامه نوشته

روز مادر و...

ادامه نوشته

کلی غیبت!

ادامه نوشته

عکس نی نی و...

سلام خوبین؟

اغااااا  از این پست به بعد همه ی پستام رمزی خواهد بود. رمز هم همون رمز قبلیه که همه دارن اگه کسی احیانا دستش خورده رمز ما رو از تو کامنتاش پاک کرده بگه. مطمئنا عمدی نبوده 

ادامه نوشته

مامان آقا!

من همین الان از دکتر اومدم  فقط  جای همگی خالی یه قاچ هندونه تگری زدم به بدن و نشستم پای وبلاگم...

خداییش این هندونه هم نعمیتیه آدمو زنده میکنه.ویار این روزای منم همین هندونه ست و البته گوجه سبز که تمام زمستون روز شماری کردم تا فصلش برسه. بعد از دکتر اول همسری رو رسوندم سر کارش بعدم سر راه رفتم تره بار برای خودم گوجه سبز و برای همسری توت فرنگی گرفتم و اومدم خونه.

ننه خنگ دیدین؟ دیشب دفترچه بیمه و مدارکم رو داشتم میزاشتم تو کیفم که اماده باشم برای صبح از لای دفترچه کارت دکتر افتاد و پشتش تاریخ وقتم بود و فهمیدم که وقتم دیروز بوده نه امروز! اونم چی دکتری که با مکافات ازش وقت گرفته بودم . انقدر اعصابم خورد شد. منی که از بدقولی و تاخیر و حواس پرتی متنفرم  اینجوری خنگ بازی در اوردم. به همسری گفتم گفت فدای سرت فردا میریم یا وقت دیگه ای بهمون میده یا نه. ولی من غصه م گرفته بود و از دست خودم عصبانی بودم.

شبم از غصه و فکر و خیال اینکه فردا چی میشه خوابم نمیبرد و همه ش خودمو سرزنش میکردم. هی هم خودم رو دلداری میدادم که فدای سرت و کاریه که شده و نمیکشنت که! ولی چه فایده... از دست خودم شاکی بودم حسابی!

صبح هم ۷ بیدار شدم و با همسری یه صبونه نصفه نیمه ای خوردیم و رفتیم در مطب منتظر .کلی ادم هم قبل ما منتظر بودن. تا منشی دکتر اومد و منو دید گفت تو وقتت دیروز نبود؟ :دی منم شروع کردم به شکایت کردن از دست خودم و حواس پرتیم. اونم هی میگفت حالا طوری نشده بشین دکتر بیاد میفرستمت تو.

انتظار تو مطب این دکتر خیلی سخته. چون اکثرا مریضایی که میان کسایی ان که جواب تست غربالگری شون برای سندرم داون مثبت شده و برای نمونه گیری میان . دل ادم کباب میشه براشون. امروز یه خانومه اومده بود دو قلو باردار بود و جواب ازمایش و نمونه ش برای یکی از جنیناش مثبت شده بود و اومده بود که اون جنین رو سقط کنن. بهش گفته بودن اگه جنینا تو یه کیسه باشن یکیشو سقط کنه اون یکی هم نمیمونه 

حدود ساعت ۹ خانم منشی منو فرستاد تو و دکتر بعد از وزن و فشار خودم سونوی وزن گیری نی نی رو انجام داد. و خدا رو شکر وزن نی نی خوبه یه کوچولو از حد نرمال کمتره ولی دکتر گفت چون خودت ریزه میزه ای وزن نی نی نسبت به خودت طبیعیه.آخرشم با دستگاه سونوی ۴ بعدیش یه لحظه زوم کرد رو صورت نی نی و عکسش رو برامون پرینت گرفت گفت دیدم نی نی تون خوشگله گفتم عکسشو داشته باشید.  همسری هم با موبایلش از مانیتور دکتر عکس گرفت که عکس رنگیش رو هم داشته باشیم.

و من برای اولین بار روی ماه پرنیان رو دیدم. ای جونمممممممممممممممم اول که دیدمش گفتم وای عین خودمه ولی الان که عکسش رو میبینم بیشتر شبیه باباشه (ایشالا تو پست بعدی عکسش رو هم میذارم)

پرنیان خانوم الان ۴ روزه که رفته تو ماه ۸ و وزنش هم ۱۵۵۰ ئه و به گفته دکترش تا موقع تولد به ۳ کیلو خواهد رسید. ۲۴ ساعته هم مشغوله دست و پا زدن و شیطنته و روز به روز هم زورش داره بیشتر میشه و مامانشو محکمتر میزنه. منم هی تشویقش میکنم...میگم یکی دیگه یکی دیگه...بعدی رو محکمتر بزن مامان

دعا کنید این دو ماه باقی مونده هم به سلامتی بگذره و پرنیان سالم به دنیا بیاد 

 

**قضیه مامان اقا بازم به خنگیه خانوم مادر که من باشم بر میگرده! دو هفته ست هربار میخوام برم حموم میگم یادت باشه سیبیلای همایونی رو بزنی. میرم حموم و میام و یادم میاد که ااااا نزدم! در واقع الان دوماه که یک پشم از پشت لب من کم نشده(خدا رو شکر کم و بورن وگرنه...)حتی واسه عید هم گفتم نمیخواد فعلا کم پشتن بذارم بعد از عید که حسابی در اومدن مدل دار بردارم!  والا الان واسه خودم یه پا مردم!

 

 

عنوانم نمیاد!

تنبل خانم که میگن منم ها!!

سال جدید اومد و یه ماهشم رفت من اینجا رو آپ نکردم.

راستی عیدتون مبارک :دی

3-4 روزه میخوام آپ کنم این اینترنت داغون اصلا بلاگفا رو باز نمیکنه.

کلی حرف و روزمره نویسی تلنبار شده دارم نمیدونم از کجا شروع کنم.

امسال هم ما برنامه خاصی برای عید نداشتیم.چون همسری برای سالگرد مادرش باید میرفت عراق. البته به خاطر وضعیت من خودش خیلی راضی به رفتن نبود و تصمیم گیری رو به عهده من گذاشته بود.منم دیدم از طرفی سالگرد اولشونه و اگه هم اینجا باشه دلش اونجاست.از طرف دیگه هم سال دیگه هم نمیتونه بره و منم که امسال به خاطر پرنیان نمیتونستم سفر برم.پس بهتر دیدم که همسری امسال رو بره که سال دیگه سه تایی بریم سفر.

مردم و زنده شدم تا رفت و اومد.قبل از رفتنش هم انقدر ابغوره گرفتم...حقیقتا پشیمون شدم که چرا گفتم بره.همه ش فکر میکردم اگه خدای نکرده طوری بشه چی...خدا رو شکر که به سلامتی رفت و اومد. خودمم بردم رسوندمش فرودگاه امام و برگشتنی رفتم دنبالش.

اون روزایی که نبود هم با مامانم اینا رفتیم 8گرد و سال تحویل رو اونجا بودیم(بنده خداها به خاطر من از سفر امسالشون موندن)

امسال اولین سالی بود که عید نرفتیم جنوب و تو جمع فامیل نبودیم. البته بد هم نگذشت. تهران تو عید خیلی خوبه.هم قشنگه هم خلوت. کلی تهران گردی کردیم. منم که ددری! یه روزم تو خونه نموندم. انقدر هوا خوبه و شهر خوشگله که ادم دلش نمیاد تو خونه بمونه.

الانم با اینکه خلوتی عید رو نداریم هفته ای 2-3 بار رو میریم تو دامان طبیعت .حتی اگه شده بساط چای عصرمون رو میذارم تو ماشین و میرم دنبال همسری و میریم تو پارک چای میخوریم و از هوای خوب لذت میبریم.

این فقط یه پست هول هولی بود که بگم زنده م و ما خوبیم.

فردا قراره برم سونوی وزن گیری نی نی و بعدش میام یه پست پرنیانی مفصل میذارم. دعا کنید با خبرای خوب از یه نی نی تپل بیام :دی

غر غرانه

من اومدم :دی خوش اومدم!

بعد از پست بی تربیتی قبلی! اومدم روزانه نویسی و کلی غر غر...هرچی غر بزنم دلم خالی نمیشه!

این چند روزه از صبح که چشمام رو باز میکنم تو فکر خرج و مخارجم تا شب

دو هفته پیش با همسری رفتیم خیابون بهار که برای پرنیان خرید کنیم. دو تا مغازه اول رو که رفتیم تو من دچار افسردگی حاد شدم و هیچی نخریدیم. دست رو هر چی میذاشتیم قیمتا نجومی بود. کالسکه تک زیر 2 تومن نبود باورم نمیشد این قیمتا به تومنه فکر میکردم ریالن! صندلی ماشین از 800 تومن به بالا .کریر از 500 به بالا بیبی مانیتور از 600 به بالاو همینجوری....   منم ای دپ زدم و هرچی همسری اصرار کرد که بخریم بخریم گفتم نمیخوام و برگشتیم خونه. همون شب یه لیست 4-5 قلمی نوشتم و گفتم فقط همینا رو براش میخریم. یه کریر یه ست پتو یه ست حوله یه گهواره برای کنار تخت و یه ساک وسایل.

هفته قبلش هم رفتیم حسن اباد-جامی و سرویس خوابش رو سفارش دادیم که شد 1900. 

خلاصه که هزینه ها سر به فلک میزنه. تازه با اینهمه صرفه جویی. منم مسئله م این نبود که پول نداریم بخریم از این دلم گرفت که چرا شرایط باید اینجوری باشه؟ کدوم منطقی میگه ادم 2 تومن بده برا بچه ش کالسکه بخره؟ مگه اینجا کجاست و ما چیکاره ایم؟ اصلا مگه ما بچه نبودیم؟ ماها چه جوری بزرگ شدیم؟ تو جنگ و اقتصاد کوپنی به دنیا اومدیم از این قرتی بازیا نداشتیم. 

حالا حتما میگید چشمت کور میخواستی بذاری مامانت اینا سیسمونی بدن. ولی من محکم سر مواضعم وایسادم. درسته که بر اومدن از پس این هزینه ها سخته ولی زندگی همینه روزی که تصمیم گرفتیم بچه دار شیم فکر اینجاهاشو کرده بودیم(البته نه با این قیمتا) 

هفته پیش هم رفتیم جمهوری (که انصافا قیمتا بهتر از بهار بود) و به جز ست پتو و ساک وسایلش بقیه وسایلش رو خریدیم فقط یه سری خورده ریز مونده مثل ناخن گیر و شونه و... تو جمهوری ست کالسکه کریر ساک و روروئک بود از 700 تومن البته جنس ایرانی که کریر خالیش 8 کیلو وزنش بود و کالسکه ش رو دو نفر باید باهم بلند میکردن.جنس وطنیه دیگه! اخرشم به اصرار همسری کالسکه گرفتیم من مخالف بودم ولی دیدم بنده خدا بابای بچه ست از جیب خودشم میخواد بده .یه ست کالسکه و کریر با اغوشی شد 1 تومن تولید کشور برادر چین.

تازه امسال ما خرید عید نداریم.من که تا پایان بارداریم نمیخوام هیچی بخرم .البته دروغ چرا میخواستم یه جفت کفش اسپرت بگیرم. رفتیم ادیداس تو حراجش و مینیمم قیمت کفشاش 375 تومن بود منم پشیمون شدم و گفتم اگه خیلی کفش لازم شدم بعد از عید میرم از منیریه یه جفت کفش غیر مارک میگیرم. 5سال پیش یه جفت کفش واسه اسکواش از منیریه گرفتم 18 تومن که هنوزم دارن واسم کار میکنن.

سفر هم که احتمالا نتونیم بریم از اجیل هم که خبری نیست حتی به همسری گفتم عیدی هم نمیخوام .احتمالا فقط برای پرنیان خانوم اگه بتونیم یه تیکه کوچولو طلا بگیریم به عنوان عیدی اولین سال حضورش تو جمع خانواده مون

اووووووف چقدر غر زدم تازه بازم کلی مونده! 

البته همه این غر غر ها و دپسردگی ها با یه لگد پرنیان خانوم از بین میره. این روزا انقدر شیطون شده 24 ساعته در حال تکون خوردن و لگد زدن و قلمبه کردن خودشه. انقدر بامزه ست خودشو جمع میکنه یه طرف و یه سمت دلم قلمبه میشه. عشق میکنم با این کاراش .ماشالا بچه م زورش هم زیاده. چند روز پیش لم داده بودم و بشقاب میوه م رو گذاشته بودم رو دلم(البته خالی بود) لگد زد زیر بشقابه افتاد

یه دوهفته ای هم هست که من و پرنیان بانو هفته ای دوبار میریم استخر و ورزش تو آب برای خانومای باردار. این رو هم به همه خانومای باردار توصیه اکید میکنم خیلی ی ی ی ی خوبه . 

راستی امروز پرنیان بانو وارد سه ماهه سوم شده و من با شکمی قلمبه در خدمتتونم.تو یه ماه اخیر رشدش به شدت محسوس بوده و دیگه حسابی داره خودشو نشون میده. فعلا فقط از شکم قلمبه شدم امیدوارم تا اخرش همینجوری باشه و از جهات دیگه قلمبه نشم. جالب این که با اینهمه قلمبگی اضافه وزنم از اول بارداریم تا الان 4 کیلو بوده و تو این 1 ماهی که پرنیان انقدر بزرگ شده من هیچی اضافه نکردم.اون 4 کیلو هم مال 4-5 ماه اوله

اینم احوال این روزهای ماست.خدا رو شکر .اینهمه غر زدم ولی هزار بار خدا رو شکر میکنم که درگیریمون با مسائل اینجوریه. ادم تنش سالم باشه و دلش خوش بقیه چیزا چه اهمیتی داره

خوش باشید براتون ارزوی بهترین هارو دارم




صداها!

من گوشای تیزی دارم که البته بهشون افتخار نمیکنم و بیشتر مایه ی دردسرم هستن ترجیح میدم در سکوت به سر ببرم مگر در مواقع ضروری! 

خونه مون رو که عوض کردیم یکی از خوبی های خونه جدید رو دو جداره بودن پنجره هاش میدونستم و گفتم خدا رو شکر دیگه هیچ صدایی از بیرون نمیاد. 

درسته که از بیرون صدای بچه ها و وانتی و ماشین و... نمیاد ولی وقتی ساختمون بغلی رو دارن میسازن و از 4 صبح شروع میکنن اهن خالی کردن صداش میاد.اونم چه صدای مهیبی.و صدای خانومای ورزشکاری که 7 صبح میان تو زمین چمن رو بروی ساختمون و مربیشون هی بهشون اصرار میکنه که بلندتر بشمارن یک دو سه...یک..یک دو سه ...دو...

خلاصه که من و پرنیان از 4 صبح بیدار میشیم و منتظر میشیم تا بابایی بیدار بشه .البته اگه این صداها نبود هم 6-7 از گرسنگی بیدار میشدم و همسری که بساط صبحانه ش رو اماده میکرد نمونه یه ادم اماده خور سر میز میرفتم و من چرت میزدم و همسر لقمه میگرفت و دوباره با سر میرفتم تو رختخواب و لالا تا 10-11.

جالبه که همسر هیچ کدوم از این صداها بیدارش نمیکنه و اصلا انگار نه انگار!

این صداهای بیرون ساختمون بود که خب ادم کنار میاد باشون. بدبختی اینه که بین واحد ها صدا به شدت منتقل میشه و اونم چه صداهایی...هفته پیش یه شب ساعت 1 رفتیم بخوابیم و همسری بشمار سه خوابش برد و من در سکوت مطلق غلت میزدم که دیدم یعنی شنیدم که ای وای صدای زناشویی میاد! 

حالا من هی تو جام میچرخم و خودمو به نشنیدن میزنم ولی مگه میشه...از خجالت داشتم اب میشدم میرفتم تو تشک! انگار صدای منه! اونا داشتن حالشو میبردن و من وجدان درد داشتم که نکنه صدای ما هم اینجوری میره بیرون؟ نکنه بقیه همسایه فکر کنن صدا از واحد ماست؟ نکنه پسرای همسایه بالایی خونه خالی گیر اوردن دختر اوردن؟ 

خلاصه که بلند شدم و اومدم نشستم تو سالن و نیم ساعتی چرت زدم و در حالی که دعا میکردم صداها تموم شده باشن برگشتم تو اتاقمون و خوابیدم.

فردا شبش هم صدای دعوا و التماس یه زنی میومد (که به نظرم خانوم دیشبیه نبود) و اینبار صدا خیلی واضح بود و معلوم نبود چه بلایی دارن سر زنه میارن. اعصابم خورد شده بود کاری هم از دستمون بر نمیومد. چاردیواری اختیاری !

البته اگه یه بار دیگه صدای ناجور بیاد نصفه شبی احتمالا میریم پیش مدیر ساختمون که بهشون تذکر بده. این عکسه خیلی قدیمیه ولی بد جوری به موضوع میخوره


74643941528039640907.jpg


والا گناهی که نکردیم!

مورد مشابه این رو مامانم اینا با همسایه شون داشتن با این فرق که ساختمون مامان اینا قدیمیه و خبری از عایق بندی نیست. ساختمونشون سه طبقه ست و طبقه اول و دوم مال یه حاج خانومیه که طبفه اول خودش زندگی میکنه و مجالس روضه و سفره و... هفتگی برگزار میکنه. طبقه دوم رو داده دست پسر و نوه ش که اونا هم خانه فساد راه انداختن. و دختره که میارن و میبرن. اونم با چه سر و صدایی. مامان ساده من اول فکر کرده یکی از همسایه ها مریض دارن و نصفه شب صدای ناله ش میاد .بعد که صدا بدتر شده فکر کرده شاید گربه شون داره میزاد تا اینکه یه شب گربه هه زبون دار بوده و هی اسم پسر حاج خانومو صدا میکرده تو اون وضع! مامان منم که دوزاری کجش تازه افتاده بوده به بابام که اون شب سفر بوده زنگ میزنه و میگه بیا ببین چه خبره...ما دختر جوون داریم تو این خونه و این چه وضعیه. بابام هم از سفر که بر میگرده میره دو خونه یارو و به شدت باهاش برخورد میکنه و اونم به غلط کردن میفته که اقای فلانی من عذر میخوام خودم میدونم چقدر کارام حیوانیه و قول میدم رعایت کنم و از اون به بعد گربه های بی صدا میاره خونه.قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید!

پری هستم...ننه ملکه انگلیس!


بدجوری تنبل شدم حس و حال وبلاگ نویسی ندارم اصلا! 

البته تنبلی یه طرف و خرید سیسمونی پرنیان بانو هم یه طرف و اینکه کلا تصمیم گرفتم کمتر انلاین بشم هم هست.

براتون از پرنیان بگم که الان تو هفته 23 هستش و از الان معلومه چه بچه سرتقیه!  صبح تا شب جم نمیخوره و دل من هزار راه میره شب تا سرمو میذارم رو بالش حرکات موزونش شروع میشه.الان دیگه ضربه هاش قوی شده و به شکمم که نگاه کنید ضربه هاشو میبینید. و تنها راه اروم شدنش هم اینه که باباش دستشو بذاره رو شکمم اصلا انگار نه انگار که کسی اون توئه. برای 4-5 دقیقه اروم میشه بعد اگه باباش دستشو بر نداره به نشانه اعتراض زیر دستش ضربه میزنه البته خیلی ارومه. به همسری میگم ببین چه حسابی ازت میبره از الان

همسری هم یه قربون صدقه ای میره و کلی تشویقش میکنه و میگه یکی دیگه بزن بابایی.های فایو بده به بابا! 

برعکس من جلوی همسری خیلی قربون صدقه پرنیان نمیرم. وقتایی که تنهام قربون صدقه ش میرم و واسش شعر میخونم و احساسات در میکنم. البته خودشم میدونه که با همه عزیزیش جای باباشو نمیتونه بگیره تو دل مامانش

***

دیروز مجددا با همسری رفتیم یافت اباد نمایشگاه نوزاد و مادر باردار و... بود و چند نمونه سرویس خواب پسندیدیم احتمالا تو همین هفته میریم یکی رو سفارش میدیم.

از قیمت ها هم که نپرسید...یه شیشه شیر سیلیکونی واسش گرفتیم 48 تومن( فرقش با شیشه شیر معمولی اینه که به خاطر نرم بودن سرش نینی متوجه تفاوتش با سینه مادر نمیشه) البته من تصمیم دارم اگه خدا بخواد خودم به نی نی شیر بدم این شیشه رو هم واسه روز مبادا گرفتیم.

ست لوازم بهداشتی شامپو و لوسیون و ضد سوختگی و... هم براش گرفتیم که سر جمع شد 390 تومن! کلا 6-7 تا شامپو و کرمه که تازه با تخفیف نمایشگاه شد انقدر. 

یه بالش بارداری هم برا خودم گرفتم که به همه مامانای باردار توصیه ش میکنم.از اول بارداری تون بگیرید که بهش عادت کنید چون ماه های اخر واقعا لازمتون میشه.

خرید لباسش هم انجام شد.البته بیشتر لباساش رو خاله ش واسه ش اورده و یه سری هم بابای همسری براش سوغات اورده و مامان من هم از قبل چند دست واسش لباس گرفته بود.

از اونجایی که سیسمونی رو قراره خودمون بگیریم تصمیم گرفتیم الان فقط مایحتاج سه ماه اولش رو بگیریم و بعدا کم کم بقیه رو واسش بخریم.لباساش همه سایز 0 و 1 ئن و صندلی غذا و روروئک و... هم فعلا براش نمیگیریم.اینجوری هم خرجمون چند تیکه میشه هم وسیله اضافی براش نمیگیریم.از الان براش جنس انبار نمیکنیم.

***

چند روز پیش تو ماشین با همسری بحث اینده پرنیان بود و خیالبافی مادرانه!  بعد از کلی تفکر من به همسری گفتم به نظرم بهتره بریم اسپانیا. حالا برا چی؟ چون پسر شکیرا و پیکه به دنیا اومده و من بدم نمیاد مادر شوهر دخترم شکیرا باشه! بعد از مقدار زیادی تفکر اضافه گفتم نه نریم اسپانیا دست نگهدار!( نه که حالا اون دست به کار شده بود) صبر کن ببینیم بچه کیت میدلتون و شاهزاده ویلیام اگه پسر شد میریم انگلیس.اینجوری دخترمون شانس اینو داره که ملکه انگلیس بشه! همسری هم میگه الان تنها مانع اینکه دخترمون ملکه انگلیس بشه اینه که ما انگلیس نیستیم دیگه. منم گفتم اره دیگه فکر میکنی ننه کیت میدلتون چه جوری با برنامه ریزیاش دخترشو تو مسیر شاهزاده قرار داد و...    خلاصه که الان برنامه من واسه اینده دخترم اینه که بشه ملکه انگلیس منم بشم ننه ملکه انگلیس! احتمالا برنامه همسری هم اینه که منو ببره تحت نظر یه تیم پزشکی ببینه علت عود کردن خلیتم چیه. ننه خل هم نعمته ها!

گذشته از شوخی من به شخصه برای اینده دخترم هیچ رویایی ندارم جز این که سلامت و شاد زندگی کنه و بتونه از زندگیش لذت ببره.نه برام مهمه که درس بخونه یا دانشگاه بره نه عقاید و اعتقاداتم رو قراره بهش تحمیل کنم. من تنها کاری که میکنم اینه که به عنوان اولین الگوش سعی میکنم نمونه خوبی براش باشم همین. چون معتقدم اگه درس اخلاق دادن و بکن نکن کردن جواب میداد من به شخصه الان باید بانوی مکرمه محترمه علامه دهر میبودم. قرار نیست بچه من اونی بشه که من میخوام قراره تو مسیر خودش و با انتخابای خودش زندگی کنه و من فقط میتونم حمایتش کنم و هرجا خواست کمکش کنم.

چه جدی شدم!


دوستای گلم ولنتاین همه تون با تاخیر مبارک و پیشاپیش سپندارمزگان تون مبارک! 



دیگه چه خبر؟

بعد از چندی و اندی اومدم آپ کنم

این روزا همه ش دارم فکر میکنم برای ولنتاین چیکار کنم؟ پارسال بهتون گفتم که من و همسری عادت داریم ولنتاین به هم کار دستی میدیم.یعنی کادو از بیرون نمیخریم خودمون یه چیزی درست میکنیم.(ایده ش هم مال سریال فرندزه) امسال هنوز هیچی درست نکردم.

یادش به خیر...ولنتاین های قبلی از چند ماه قبل کادوم اماده بود. بعدشم یه میز شام عشقولانه و موزیک واینا! 

جوونی کجاییییییییی.... فکر کنم سال دوم ازدواجمون بود و اوضاع مالیمون زیر خیط بود و کلا تا اخر ماه 20 تومن پول داشتیم. یخچالمون هم پاکه پاک...نه گوشت داشتیم نه مرغ نه گوشت چرخ کرده(اون موقع دوماهی یه دفعه گوشت و مرغ میخریدیم-بسته های یه کیلویی و این یه کیلو رو من دو ماه کش میدادم!تو خورشت ها باید با ذره بین دنبال گوشت میگشتین :دی) ولنتاین هم بود و من خیلی دلم میخواست سفره مون رنگین باشه. 

اخرش یه چلو درست کردم و کنارش 2 تا خوراک! یکیش تن ماهی که با پیاز و سیب زمینی تفتش داده بودم. اون یکی هم سویا با پیاز و سیب زمینی و رب. یه میز عشقولانه هم چیدم و با کلی ذوق غذاها رو خوردیم. و اصلا هم احساس کمبود نکردیم.واقعا وقتی ادم دلش خوش باشه مهم نیست جیبش خالی باشه.

یادمه از میز اون شب عکس هم گرفتیم.بعدا میگردم اگه پیدا کردم براتون میذارم.

اینم برگی بود از دفتر خاطرات.چه زندگی ای داشتیم اوایل واسه من یه کم سخت بود.منی که عادت به حساب و کتاب نداشتم و با بابام که میرفتیم خرید هیچ وقت به قیمت روی اجناس نگاه نمیکردیم (برای لباس نه ها برای خرید خونه که میرفتیم شهروند یا سوپر مارکت) و اصلا نمیفهمیدیم چی چقدر شده ولی بعد از ازدواج وقتی با همسری میرفتیم رفاه من تک تک اجناس رو قیمتش رو میخوندم و اون میزد تو ماشین حساب گوشیش و جمع خریدامون رو اعلام میکرد که دم صندوق پول کم نیاریم. و چقدر اون خرید کردنا لذت داشت و ماه هایی که تا اخر ماه پولمون کش میومد چه کیفی میکردیم.  تو اون چند سالی که ما مشکلات مالی داشتیم نذاشتیم کسی بفهمه و خانواده هامون همیشه فکر میکردن وضع مالیمون خوبه و کم و کسری نداریم.حتی وقتایی که همسری بیکار میشد کسی نمیفهمید.همه ش هم بهونه های مختلف میاوردیم که چرا باشون مسافرت نمیریم چرا لباسامون تکراری شده و چرا مهمونی نمیدیم و...

اون روزا گذشت و مهم اینه که تو اون شرایط هم ما کلی خوش گذروندیم و برای خوشحال بودن از کوچکترین چیزها استفاده میکردیم.واقعا لذتش رو بردیم 

بگذریم.بریم سراغ خلاصه اخبار:

هفته پیش با همسری رفتیم سمت بازار و بالاخره برای سالن لوستر گرفتیم.قیمت ها خیلی مناسب تر از لاله زار بود و تنوع اجناس خیلی کمتر.

سه شنبه هم که تعطیل بود با مامانم رفتیم یافت اباد میخواست مبل تخت خوابشو بگیره ما هم برای جلوی تلوزیونمون یه کاناپه تخت خوابشو گرفتیم.اول قرار بود اون تیکه رو فرش بندازیم بعد که این کاناپه ها رو دیدیم نظرمون عوض شد .یه میز ال سی دی هم گرفتیم(حالا فقط مونده خود ال سی دی!)  

خواهرمم از بلاد کفر برگشت و کلی سوغاتی خوشگل واسه پرنیان اورده

ایشالا تو این هفته میریم دنبال خرید سیسمونی پرنیان خانم. چهارشنبه رفتیم سونوی 20 هفتگیش و هم از سلامتش مطمئن شدیم هم از خانوم بودنش.

فسقلی لگدهاشم شروع شده و با هر تکونش قند تو دل من اب میشه. پرنیان الان 20 هفته شه و 275 گرمه و قدش 25 سانته. همه چیزش هم خوبه و بچه م از الان سرش پایینه و اماده بیرون اومدنه. 


راستی یه سوال!

جهاز برون چه جوریه؟ ماها چون رسم جهاز دادن نداریم من تا حالا جهاز برون ندیدم. دیروز همسایه پایینیمون جهاز برونش(بهتر بگم جهاز اورونش ) بود. ظهر جمعه ساعت 2! حالا من و همسری داریم استراحت میکنیم(به جان خودم!) که دیدیم زمین زیر پامون از باس اهنگشون شروع کرد به لرزیدن.اونم چه اهنگی... گود بای پارتی جعفر!  آخه اینم شد اهنگ اونم واسه یه مراسم نسبتا رسمی؟؟ من اصلا نمیدونستم تو جهاز برون بزن برقص میکنن.اینجوریه؟؟ خلاصه که تا عصری من و همسری سر درد گرفتیم و ناچارا از خونه زدیم بیرون. یه کم رعایت هم بد نیست به خدا



چه میکنه ننه پرنیان :دی

ممنون از همه دوستایی که تسلیت گفتن.امیدوارم غم نبینید

و دعا کنید ما هم خدا یه فرجه ای بهمون بده و دیگه مصیبت نبینیم. این دو سه هفته عزرائیل بدجوری رو فامیل چتر باز کرده بود. هفته پیش پسر عموی مامانم که پسرخاله بابام هم هست خیلی ناگهانی فوت کرد و به فاصله 5 روز بعدش پدر بزرگم و سه روز بعدش هم پسر عمه بابام. 

یکی از خاله هام هم به شدت مریضه و بیمارستانه. امیدوارم خدا شفاش بده و اتفاق بدی نیفته.

همسری و مامانم شنبه از اهواز اومدن بابام هم که فعلا باید بمونه.

بگذریم یه کم حرفای خوب خوب بزنیم.


دیروز کنجدم وارد هفته بیستم شد.تقریبا نصف راه رو اومدیم...منم بالاخره کم اوردم و با همسری رفتیم شلوار بارداری گرفتم. البته شکمم خیلی بزرگ نشده و شلوارای معمولیم که سایزشون 36 ئه راحت دکمه شون بسته میشه ولی وقتی میشینم حس میکنم فشار میاد به شکمم. رفتیم و کوچکترین سایز شلوار بارداری موجود رو خریدیم+ یه شلوار گرمکن برای زیرش 

انقدر این شلوارا راحتن .شلوار بارداریم بر خلاف انتظارم برشش خیلی خوبه و اصلا معلوم نیست شلوار بارداریه و زشت و گشاد نیست(من فکر میکردم لباسای بارداری همه شون بی قواره ن) + دو تا تونیک که جای مانتو میپوشم زیر پالتوم و یه سری لباس زیر   

برای همسری هم کلاه و ژاکت گرفتیم و من دیدم ااا نمیشه که واسه جوجه هیچی نخریم. برا همین براش یه کفش مارکدار دی اند جی از سر خیابون خریدیم 3 تومن!!  البته جنبه تزئینی داره بیشتر و ممکنه اصلا تو پاش نره چون خیلی کوچولوئه ولی مارکه ها!

خواهرم کفشا رو دیده میگه دزفولی (اخه ما یه رگ خساست دزفولی داریم) اینا چیه خریدی واسه بچه...حالا این جوجه همه چیش مارکه ها! تا الان هرچی خریدیم حتی پرده و لوستر اتاقش مارکدار بوده(من خودم مارک برام مهم نیست ولی تا الان هرچی براش پسندیدیم مارک دار بوده)  

هفته پیش رفتیم لاله زار لوستر بگیریم. من دفعه اولی بود که میرفتم و فکر میکردم جای نسبتا ارزونی باید باشه(چون مرکزه لوستر و لامپه) ولی گرونتر از جاهای دیگه بود در عوض همه چی پیدا میشد. و واقعا لوسترای قشنگی داشتن. از همون جا واسه اتاق پرنیان یه دیوار کوب گرفتیم که شکل کرمه که قیمتش دو برابر لوستر اتاق خودمون شد. برای راهرو و اشپزخونه هم لوستر گرفتیم ولی برای سالن چیزی پیدا نکردیم. هر چی بود بالای 1 تومن در میومد که برای خونه مستاجری اصلا به صرفه نیست. تازه سالن خونه دو تا لوستر میخواد 


تا یادم نرفته یه سوال اشپزی بپرسم. پنج شنبه خیر سرم تصمیم گرفتم به نیت پدر بزرگم حلوا درست کنم. برای مادر شوهرم هر هفته یه دیس خرما خیرات میکنیم و میدیم سوپر محل میذاره رو پیشخونش. گفتم این هفته حلوا هم بپزم. حلوای مورد علاقه خودم و همسری حلوای شیر ئه که دیدم ارد ذرت ندارم و تصمیم گرفتم حلوای معمولی درست کنم. قبلا دو سه بار درست کرده بودم و خیلی خوب شده بود ولی دستورش رو گم کردم.

خلاصه تو نت کلی سرچ کردم و یه دستور رو انتخاب کردم. اول ارد رو یه نیم ساعتی تفت دادم بد روغن رو ریختم و یه کم بعدش شربتش رو و کشیدم تو دیس. قیافه ش خیلی خوب بود و حسابی روغن انداخت تو ظرف ولی مزه ش کردم دیدم مثل ادامس شده و یه کم که سرد شد سفت شد.اومدم یه کمش رو رختم تو قیف که فرم بدم مگه از تو قیف در میومد؟ مثل سنگه شده بود اخرشم دو روز قیفو خیسوندم تا تونستم بشورمش. بقیه حلوائه هم مثل سنگ به درد سر شکستن میخورد . خیلی افتضاح شده بود و ریختمش رفت.

کدبانو های محترم ایراد کارم کجا بوده؟

ملت تو وبلاگاشون از هنرمندیاشون مینویسن من از گند زدنا و شتک کردنا! 


میخوام قالب وبلاگم رو عوض کنم. بلاگ اسکین و سیب تم و اوازک و... رفتم ولی قالبی که به درد پرنیان بخوره پیدا نکردم .کجا برم خوبه؟؟

بابا بزرگمم رفت...

از دار دنیا یه بابا بزرگ دارم و یه بی بی.

یعنی یه بابا بزرگ داشتم که حالا همونم ندارم.... 

بابابزرگی که همیشه پشت سرش غر میزدیم و میگفتیم مردم بابا بزرگ دارن ما هم بابا بزرگ داریم

بابا بزرگی از وقتی که یادم میاد خیلی پیر بود و مثل یه سایه بود.

وقتی میرفتیم اهواز خونشون میومد بی حرف یه مدت مینشست و میرفت تو اتاقش میخوابید.

حتی بعید میدونم که ماها رو به اسم میشناخت حق هم داشت وقتی 18 تا بچه داشتی باشی که هر کدوم اقلا 3 تا نوه بهت دادن و کلی هم نتیجه چه انتظاری میشه داشت.

بابا بزرگی که هفته پیش داشتیم با خواهرم و مامانم پشت سرش حرف میزدیم و میگفتیم هم سن خداست 

بابا بزرگ مایه داری که هر وچند وقت یه بار به شوخی میگفتیم زنگ بزنیم بهش بگیم یه 200-300 ملیونی پول تو جیبی و عیدی بهمون بده

هفته پیش از مامانم پرسیدم بابا بزرگ چند سالشه؟ گفت خودش میگه 90 ولی شناسنامه ش 94 سالشه و شاید تو همون حرفا ما چشمش زدیم

هیچ وقت فکر نمیکردم اگه بابا بزرگم بره انقدر ناراحت بشم...

نمیدونم اینجا براتون تعریف کرده بودم یا نه. دو ماه پیش که اهواز بودیم رفتیم خونشون و از وضع اسفبار زندگیشون من حالم بد شد(با اینکه خیلی وضع مالیش خوبه   یعنی خوب بود ولی زندگیشون خوب نبود و نیاز به یه پرستار یا یه کارگر داشتن که کاراشونو بکنه) برگشتیم تهران نشستم با بابام حرف زدم گفتم تو رو خدا بیا یه فکری به حالشون بکن گناه دارن این وضع زندگی نیست... ولی بابام قبول نکرد و کلی استدلال برام اورد که زندگی خودشونه و اینا عادت دارن... دو هفته بعد بابا بزرگم تو خونه رو زمین صاف افتاد و رونش شکست

همون موقع مامانم گفت بابا بزرگت 90 سالشه تا حالا یه بارم نیفتاده تو رختخواب.اینبار بلند بشو نیست و اون موقع هم هیچ کس کاری براشون نکرد و همه فشار بیماری و پرستاری و لگن گذاشتن و راه بردنش افتاد رو دوش مادر بزرگم.

فکر کنید ادم 18 تا بچه داشته باشه اونوقت یکی نباشه وقتی افتاد دستشو بگیره.یه پرستار براش نگرفتن

تا هفته پیش که مادر بزرگم تو پله ها زمین خورد و سرش شکست 

امروز صبح بابام رفت اهواز که به مادرش سر بزنه و به موقع رسید.

بابا بزرگم تو بغل بابام تموم کرد

حالا من هم غصه بابا بزرگم رو دارم 

و هم بیشتر از اون غصه ی بی پدر شدن بابام رو و اینکه الان چقدر ناراحته... 



بابت پست غمبارم عذر میخوام نیم ساعت پیش مامانم بهم خبر داد و منم از اون موقع نشستم گوله گوله اشک میریزم

گفتم اینجا بنویسم شاید یه کم دلم سبک شه که شد

 تو این شرایط هم که نمیتونم برم اهواز برای مراسمش  ولی همسری قراره بره منم باید برم دم فرودگاه ساکشو بهش بدم

برای من و نی نی م و بابام دعا کنید

یک پست س ک ث ی!

سلام.خوبین؟

پریشب انلاین شدم به خواهرم میگم دیدی چی شده؟

میگه چی شده؟

میگم کنجد از خودش س ک ث در کرده !

میگه از حالا؟ خجالت نمیکشه؟

میگم خوب کرده بچه م!


حالا اگه گفتید چه س ک ثی در کرده بچه م؟ قربونش برم

اولین لطفا برید این سرویس خواب رو ببینید. دیروز رفتیم یافت اباد و فقط رسیدیم یکی دو تا مغازه سرویس نوزادی رو بریم که من اینو پسندیدم.چطوره؟

http://www.forestmobl.com/gallery-cilek-babyroom-babysafari-fa.html

چند میارزه؟

به نظر خودم خیلی گرونه. تخت و کمدش +تشک و رو تختیش 3600 بدون دراور و پرده و میز تعویض جداش. 

داشتم در مورد س ک ث میگفتم اون س ک ث نه ها این یکی!

دکتر من گفته بود تا هفته 20 واست سونوی تعیین جنسیت نمینویسم. ولی از اونجایی که سونو گرافی گفته بود تو هفته 17 تعیین جنسیت میکنه و دل کوچک من هم طاقت 3 هفته انتظار رو نداشت تو روز دوم هفته 17 بدون اطلاع همسری رفتم سونو.

2-3 ساعت هم معطل شدم و دل تو دلم نبود انقدری که یادم رفت شیرینی جاتی که همراهم بود رو بخورم که نی نی حسابی تکون بخوره.و کنجد جان هم طی سونو مشغول مکیدن شستش بود و خیلی تکون نخورد

بعد از سونو هم رفتم خونه مامانم و همسری هم اومد اونجا و بی خبر از همه جا من بهش گفتم واسه م جایزه چی اوردی؟ گفت هیچی تو که نگفتی جایزه میخوای الان میرم واست ام اند امز میگیرم. منم گفتم نمیخوام در عوض منم بهت جایزه نمیدم. و جواب سونو رو از تو کیفم در اوردم و باهاش یه نیم ساعتی خودمو باد زدم( حیف که مامانم اینا بودن وگرنه بیشتر همسری رو اذیت میکردم) و از همسری اصرار و از من کرم ریختن! که نمیگم بهت چیه... 

بهش میگم کنجد پسره.

میگه جدی؟ میگم نه

میگه دختره؟ میگم نه 

میگه پس چیه میگم خواجه س

مامانم میگه زشته بچه میشنوه نگو اینجوری

میگم کنجد جنسش...جنسش معلوم شده. جنسش خرابه مثل باباش و بدجنسانه میخندم و همسری بال بال میزنه که بفهمه چیه.

و....

این ماجرا یه نیم ساعتی ادامه پیدا میکنه تا اخرش رضایت میدم و جواب سونو دست به دست میچرخه و نیش همسر گرامی تا بنا گوش باز میشه و خواهرم از ذوق جیغ  جیغ میکنه و مامانم ما رو میبوسه و میگه مبارکه.

یعنی باورتون نمیشه اون لحظه ای که تو سونو خانومه گفت مبارکه دختر خانومه! میخواستم بپرم خانومه رو ماچ کنم. همون جا شروع کردم بلند بلند قربون صدقه ش رفتن. هی میگم واقعا دختره؟  میگه اره دختره 100% . تمام راه رو تا خونه مثل دیوونه ها رانندگی کردم با چشمای پر اشک و بلند بلند واسش اواز خوندم.

و بله اینگونه بود که کنجد شد پرنیان. پرنیانی که از روز اولی که من و همسری ازدواج کردیم ارزوش رو داشتیم و تو زندگیمون حضور داشت.خدا خیلی دوستمون داره که ما رو به ارزومون رسوند ما هم چاکریم!

همون روز بعد از خونه مامانم تو راه خونه با همسری رفتیم هایپر و واسه پرنیان پوشک و زیر پوش و پیشبند و... خریدیم 

به بابام هم که سفر بود مامانم تلفنی خبر داده بود و بابام که تا اون موقع نسبت به کنجد عکس العمل خاصی نشون نداده بود کلی ذوق از خودش در کرده بود 

البته با همه این حرفا من یه درصدی جای خطا واسه سونو قائلم و جوری برخورد میکنم که اگه بعدا فهمیدیم سونو اشتباه کرده خیلی شوکه نشم.

خب خاله ها دیگه کنجد شد پرنیان. اسم پرنیان رو هم همون اوایل ازدواج من روش گذاشتم و همه میدونستن که ما اگه دختر دار بشیم پرنیانه. البته اسم نفس رو هم خیلی دوست دارم ولی همسری میگه نفس لقبه و اسم نیست. ولی پرنیان واقعا نفس منه.

پرنیان/کنجد/ نفس فرقی نمیکنه امیدوارم صحیح و سالم به دنیا بیاد و خدا به من و همسری کمک کنه که براش پدر و مادر خوبی باشیم و حقش رو ادا کنیم. 


یه پست نیمه کاره صرفا برای اعلام وجود!

دنیای من خیلی کوچیکه...خیلی.....

ولی انقدر شیرینه و انقدر توش خوشم

انقدر جذابه که همه ی مسائل جانبی در کنارش بی اهمیتن

با وجودش خیلی چیزایی که تا قبل مهم بودن بی اهمیت شدن

"مسئله" و "مشکل" معنی نمیده وقتی همه چی تو یه دنیای 145 گرمی خلاصه بشه

کنجد 145 گرمی من شده همه دنیام.


این مقدمه ای بود که بگم سلام من و کنجد برگشتیم. الان تو خونه جدیدیم و اینترنتمون هم وصل شده.البته خونه مون هنوز خونه نشده و کار زیاد داره. منم که از وقتی رفتم تو 4 ماه تازه ویارم شروع شده و علاوه بر گلاب به رو تون شدن کم انرژی شدم و تند تند نیاز به استراحت پیدا میکنم و زود خسته میشم. برای همینم کارها با سرعت لاک پشتی پیش میرن.

خونه مون هنوز لوستر نداره و شبها اتاق کنجد که تو تاریکی مطلقه و اتاق ما هم با اباژورمون روشن میشه. تو آشپزخونه مون هم شمع روشن میکنیم و شاعرانه شام میخوریم.

به لطف کمک مامانم وسایل خونه همه چیده شدن. اگه مامانم نمیومد کمکمون که هیچی الان رو کارتون ها داشتیم زندگی میکردیم.

برعکس خونه قبلی اینجا همسایه های خیلی خوبی داریم که همه جوره کمکمون میکنن.تا دیروز خونه مشکل برق داشت و فیوز دم در هی میپرید و من شال و کلاه میکردم که برم دم در فیوزو بزنم(بدبختی فیوزمونم بالاست دستم نمیرسید ) اقایه همسایه منو میفرستاد تو خودش میرفت فیوزو میزد(خودشم میرفت رو سطل رنگ که دستش برسه) بالاخره دیروز برقکار اوردیم و فیوز رو عوض کرد.

پریشب هم نصاب پرده اومد و پرده ها رو نصب کرد. به خاطر مستاجر بودن کلی تو خرید پرده مقتصدانه رفتار کردیم به جز پرده اتاق کنجد که متری 40 تومن شد. اونم انتخاب باباش بود و سر هم پرده های سالن و اشپزخونه و اتاقا با هزینه نصب و میل پرده و... شد 800 تومن.

ولی کلا این اسباب کشی حسابی انداختمون تو خرج. دیشب با همسری رفتیم هایپر(که دم خونمونه و تو این دو هفته یه 10 باری برا خرده خرید و غذا خوردن رفتیم) 2 تا سطل و سبد رخت چرک و تشت حموم و... شد 180  تومن.

خونه هم نوسازه و همین نوساز بودنش مزید بر علت شده. خرید خط تلفن و هزینه نصبش و هزینه راه اندازی هواساز و سیستم گرماییش و نصب اینه و سرویسای حموم و دستشویی و.... البته اینا رو صاحبخونه قراره بعدا هزینه ش رو بده.

تازه اینا خرجای ناخواسته ست. خرج خواسته هم زیاد داریم. میخوایم تلوزیون رو عوض کنیم و میز ناهار خوریمون رو بزرگ کنیم و...  تو این 6 سالی که از ازدواجمون میگذره هیچ خرج گنده ای تو وسایل خونه مون نکرده بودیم و منم اصولا از اون خانومایی نیستم که هی هوس تعویض لوازم خونه به سرشون میزنه.  برای کامپیوترمون هم باید میز بگیریم و برا کتابامون کتابخونه.

.

.

.

این پستم خیلی نصفه و نیمه ست میخواستم ادامه بدم ولی همسری زنگ زد و باید برم.حتی نرسیدم نظرات پست قبلی رو تایید کنم

راستی این اخرین پستی بود که توش اسم کنجد کنجده! اگه گفتین چرا؟

احوالات ما+ عکس کنجد

کلی حرف واسه گفتن دارم ولی مگه این کنجد میذاره؟ 

دلم خوش بود بارداری نسبتا راحتی دارم و سه ماه اولم به خیر و خوشی تموم شد و 3 ماه دوم رو پر انرژی تر ادامه میدم ولی این بچه مثل مادرش هیچیش به ادمی زاد نرفته(فرشته ست بچه م قربونش برم) و تا منو راهی بیمارستان نکنه خیالش راحت نمیشه(فداش بشم) 

کنجد دیروز 14 هفته ش تموم شد و الان تو هفته 15 ئه. تا 4شنبه هفته پیش همه چی خوب بود ما هم گفتیم از فرصت استفاده کنیم و 5 شنبه جمعه رو بریم شمال. گلاب به دیوار! از یه طرف کباب ترش و میرزا قاسمی و زیتون پرورده خوردم و از همون طرف همه رو بالا اوردم. ولی این بدحالی رو گذاشتم به حساب مسیر طولانی و پیچهای جاده چالوس.و سفر شمال واسم چیزی نداشت جز سرما خوردگی و خستگی. 

از دیروز هم که انگار تازه اول بارداریمه و هرچی میخورم به فاصله 5 دقیقه بالا میارم. حتی آب. همین الان که در خدمتتونم از تشنگی هلاکم ولی میدونم اب خوردن همان و بالا اوردن همان. بدشانسی من بدحالی م خونه مامانم اینا شروع شد و دیشب تا دم رفتن تو دستشویی بودم و مامانم که نزده میرقصه حالا کلی نگرانه.

امروز صبحم پا شدم و سرخوشانه روزم رو با یه لیوان چایی دلچسب شروع کردم که مثلا معده همایونی گرم بشه. که الان چایی ئه در اعماق فاضلاب به سر میبره. 

قسمت جالب ماجرا هم اسباب کشی جمعه ست که هنوز واسش هیچ کاری نکردم و اصلا انرژی هیچ کاری رو ندارم. 

و خلاصه که کلی خجسته م! 

نمیدونم میرسم تا اخر این هفته دوباره وبلاگم رو آپ کنم یا نه چون بعد از اسباب کشی تا دو هفته اینترنت نخواهیم داشت.


سه شنبه نوشت: 

اینم عکس کنجد که قولش رو داده بودم. مال دو هفته پیشه

حالمم خیلی بهتره و خدا رو شکر امروز دیگه گلاب به روتون نشدم.



14163335015802323619.jpg

فعلا دور، دوره کنجده!

میخواستم تو این پست در مورد خودم و همسری بنویسم ولی گفتم اول واستون تعریف کنم  چی شد. 

5 شنبه عصری من و همسری با مامانم رفتیم بیرون که موبایل بگیره. تو راه بهش گفتم مامان فیلم اون نی نی رو دیدی که تو سونو دست تکون میده و بای بای میکنه؟ گفت نه داری؟ میخوام ببینم. گفتم تو خونه داریمش فردا اومدی واست میذارم.

جمعه خانواده هامون رو دعوت کرده بودیم سفره خونه و قرار بود بعد از ناهار بریم خونه ما. همه اومدن به جز یکی از خواهرای همسری که شوهرش گفته بود چون ما 4 بار رفتیم خونشون اونا نیومدن ما نمیریم!(حالا این 4 بار 3 بارشو ما زنگ زدیم دعوتشون کردیم. اینا حاضر نیستن یه زنگ بزنن دعوت کنن انتظار دارن ما بی دعوت پاشیم بریم تا کرج خونشون) البته بعد از رد دعوتمون من به همسری گفتم از اولم دلم نمیخواست شوهر خواهرت تو برنامه مون باشه. چون ادم بی جنبه ایه و خودش به همه همه چی میگه اونوقت کسی جوابشو بده ناراحت میشه . مایه ی ابروریزی هم هست مثلا من واسه همسری تولد گرفته بودم موقعی که کادوشو دادم همسری رو بوسیدم. قیافه شو باید میدیدید انگار که جلوش از اونکارا کردیم...خجالتم نمیکشه مرد گنده!

خلاصه که همه اومدن و ناهار خوردیم و رفتیم خونه ما و بعد از یه کم پذیرایی من به همسری گفتم راستی اون فیلم رو واسه مامانم بذار و همه پرسیدن فیلم چی؟ ما گفتیم رو فیسبوک ملت یه فیلم از یه جنین گذاشتن و...(خدا رو شکر اینترنت مامانم اینا دو سه روز بود قطع بود)  همه مشتاق شدن و فیلم سونو کنجد رو گذاشتیم و جز پدر شوهر همه با اشتیاق نگاه کردن و شروع کردن نظر دادن و قربون صدقه رفتن.فیلمش حدود 7 دقیقه بود اخرای فیلم همسری گفت خب دیدینش؟ این نی نی اسمش کنجده و نوه ی شما و شما و شما (اشاره به مامان بابام و باباش) و خواهر زاده شما و برادر زاده شماست(اشاره به عمه و خاله کنجد) 

برای لحظاتی سکوت برقرار بود بعد خواهر شوهر مثل برق گرفته ها از جاش پرید و با ذوق گفت دیدین گفتم حس کرده بودم امروز یه خبر خوب میخواین بدین و منو و همسر و بغل کرد و بوسید و اشکاش جاری شد.

مامان منم یه کم مکث کرد بعد گفت چی؟ چی شده؟ ها؟ و همسری دوباره براش توضیح داده و مامانم به معنای واقعی کلمه ذوق زده شد و منو بغل کرد و اصلا زبونش بند اومده بود بعدم شروع کرد به گریه کردن. 

بابای منم تا اخر مهمونی تو شوک بود و فقط میخندید هنوزم بعد از دو روز تو شوکه.(حالا حتما فکر میکنید تو خانواده عقیم ها یکی بچه دار شده ) 

خواهر منم به قول خودش بندری میرقصید از خوشحالی.

پدر شوهر هم فقط گفت جنسیتش چیه؟(که من کلی خورد تو ذوقم) بعدم که بهش گفتیم هنوز معلوم نیست گفت من میگم پسره و اسمش هم علی ئه (منم تو دلم گفتم حتماااااااااااااااااااااااااااااااااا! پسر باشه اسمشم یکی دیگه انتخاب کنه.امر دیگه ای نیست؟والا!) 

خلاصه که یهو فضای مهمونی عوض شد و همه ذوق مرگ بودن. چون خانواده من که اولین نوه شونه و اولین نتیجه از طرف پدری. خانواده همسری هم که همسر تک پسرشونه و این نوه با بقیه فرق داره واسشون.

بعدم همونجوری که انتظارش میرفت لیستی از توصیه ها و اعلام امادگی طرفین برای همکاری تو اسباب کشی !  

همسری هم همونجا اعلام کرد که قراره سیسمونی رو خودمون بگیریم و از خانواده میخواد که فقط لطف کنن و تو خریدا همراهیمون کنن و جز حمایت و دلگرمی از هیچ کس انتظاری نداره و رسم سیسمونی رو هم کلا قبول نداره.

و از پریروز زندگی ما هم از روال عادی خارج شده و همه ش میگم کاش میشد دیر تر بهشون میگفتم. مامانم هی زنگ میزنه و چک میکنه: ناهار خوردی؟ شیر خوردی؟ سیب خوردی؟ خرما خوردی؟ آجیل خوردی؟ فیلم ترسناک نبینیا . رانندگی نکنیا غذای بیرون نخوریا مواظب عسلم(منظورش کنجده) باشی ها و...

دیروز هم رفتم دکتر و ازمایش و نتیجه سونو رو بهش نشون دادم و گفت همه چی خوبه و صدای قلب کنجدم شنید و برای هفته 17 یه سری ازمایش نوشت.

راستی ...اینم بگم تا یادم نرفته.بهتون گفتم سن کنجد از محاسبات دکتر بیشتره.الان سر هفته هاش افتاده یکشنبه (که روز محبوب من و همسره) و امروز هفته 13 ش تموم شد و وارد سه ماهه دوم شد.به همین مناسبت بچه م سنگ تموم گذاشت و 7 صبح من با حالت تهوع شدید بیدار شدم و معده خالی 3-4 بار بالا اوردم (گلاب به روتون) 


پ.ن : چهارشنبه بعد از گرفتن نتیجه ازمایش با همسری رفتیم جلو پارک ساعی نینی سالن و اولین خریدای کنجدو کردیم. یه جفت جوراب و مچ بند که سرشون عروسک داره و صدا میده با یه دما سنج که شکل جوجوئه و رو اب وایمیسه(برا تو وانش) و 2 تا اسباب بازی شد 140 تومن ناقابل!

احوالات کنجد

همین الان از خواب پا شدم...

دلتون نخواد داشتم خواب میدیدم یه سفره چیدم رنگارنگ...اصل کاری هم یه قرمه سبزی مشت بود با برنج زعفرونی و ته دیگ طلایی. مثل همیشه قبل از اینکه بتونم حتی یه قاشق ازش بخورم از خواب بیدار شدم ولی بوی قرمه سبزیه تو دماغمه و بسیار گشنه م و هیچ چی به جز همون قرمه سبزی راضی م نمیکنه...من قرمه سبزی میخوام با همون ته دیگا..هق هق...

امروز ساعت 5 صبح بیدار شدم.صبحانه رو اماده کردم و همسر گرامی رو بیدار کردم که تو این الودگی هوا بریم سونو. سونوی ان تی! صبحانه خوردیم و راه افتادیم و 5 دقیقه به 7 رسیدیم دم سونو و اولین نفر بودیم. تا  یه ربه به 8 که در مطب رو باز کردن 13-14 نفر دیگه هم اومدن و خوشبختانه اسم ما تو لیست اول بود. و تا 8 این تعداد به 33 نفر رسید. 

منم به توصیه اینترنت! از ساعت 7/5 شروع کردم خوردن شیر کاکائو که نی نی تو سونو حسابی تکون بخوره. ساعت 8 صدام کردن و پس از اخذ 75 تومن منو و همسری رفتیم تو. و اونجا برای اولین بار صدای قلب کوچولوی نی نی رو شنیدیم و صورت ماهش رو دیدیم. دفعه پیش من فقط یه نقطه دیده بودم ولی اینبار یه نی نی کامل و بی حیا رو دیدم که به شدت دست و پا میزد و وول میخورد و با کمال میل همه جاش رو به ما نشون داد حتی اخر سر چرخید و باسن مبارکشو به من و باباش نشون داد. قربونش برم...باورم نمیشه الان یه نی نی کامل تو شکم منه.با سر و دماغ و کلیه و معده و... همه چی. فقط مثانه ش تو سونو مشخص نبود و البته جنسیتش هم معلوم نبود.

کنجد از چیزی که دکتر حساب کرده یه هفته بزرگتره و الان تو هفته 13 ئه و 3 روز دیگه سه ماه اولش تموم میشه. دکتر هم از صدای قلبش هم از رشدش و حرکتاش راضی بود.

تو سونو من هی سرم رو بلند میکردم که مانیتوری رو که همسری با بهت بهش خیری شده بود رو ببینم هی خانوم دکتر میگفت درست بخواب. اخر سر هم مانیتور خودشو برگردوند سمت من و برام دقیق توضیح داد که چی به چیه.البته سی دی ش رو هم گرفتیم و باید بشینم با دقت دوباره ببینمش.

بعد از سونو هم با نیشی که تا بناگوش باز بود از همسری جدا شدم و اون رفت سرکار و من رفتم ازمایشگاه برای ازمایش غربالگری. ازمایش خون دادم و قرار شده عصری برم جوابش رو بگیرم. و راس ساعت 10 خونه بودم و خوابیدم تا الان!

الانم اومدم که به خاله های کنجدم خبر سلامتی خواهر زاده شون رو بدم و شادی م رو باهاتون شریک بشم.

از ته دلم امیدوارم که هرکی نی نی دوست داره خدا بهش بده و بتونه این روزای شیرین رو تجربه کنه. واقعا مادر شدن موهبتیه که خدا به ما زن ها داده و با همه سختیش چیزی رو تجربه میکنیم که مردا هرگز نمیتونن تصورش رو هم بکنن... خدا ما زن ها رو خیلی دوست داره.

برای من و کنجدم دعا کنید. منم به یاد تک تکتون هستم و از خدا براتون بهترین ها رو میخوام


من یک مستاجرم!

من بعد از دوهفته اومدم !

اول از کنجد بگم که الان تو هفته 12 ئه و دیگه چیزی تا تموم شدن سه ماه اولش نمونده. چهارشنبه هم میرم سونوی ان تی و امیدوارم این بار بتونم درست ببینمش و صدای قلب کوچولوش رو بشنوم. کنجد من الان اندازه یه آلو ئه. 

و هنوز کسی از اومدن کنجد خبر نداره.جمعه قراره تو مهمونی اعلام بشه اونم به یه روش بدجنسانه.قراره سی دی سونو رو بذاریم تو دستگاه و وسط کانال عوض کردن بزنیم رو سی دی (که مثلا تلویزیون داره تصویری از سونو نشون میده) بعد که تموم شد بهشون بگیم این نوه تونه!

خب حالا از روزانه هام بگم:

هفته گذشته همه ش به ددر دودور و مهمونی گذشت. یکی از دوستام از کیش اومده بود تهران همزمان هم پسرداییم با عیالش از اهواز اومده بودن و ما همه ش بیرون بودیم باهاشون.

از طرفی هم همونطوری که بهتون گفته بودم داریم دنبال خونه میگردیم و هفته پیش خونه مورد نظرمون رو پیدا کردیم.یه خونه ی دو خوابه و خیلی شیک تو بلوار فردوس که ای کاش میتونستیم بخریمش ولی افسوس که باید رهنش کنیم. قراره امروز بریم بنگاه و قرارداد بنویسیم. خونه خودمونم واسه رهن گذاشتیم که هنوز مشتری پیدا نشده و من کمی نگرانم اگه تا دو هفته دیگه مستاجر پیدا نکنیم چه گلی میخوایم به سرمون بگیریم.

جمعه هم همسری رو فرستادم کارتون گرفته و من تا الان نصف یه کارتون اسباب بستم! رکورد خوبیه.اینجوری پیش برم ایشالا سال 92 اسباب کشی میکنیم.این روزا کار زیاد دارم و توان کم. زود خسته میشم کسی هم نیست که کمکم کنه همسری هم سرکار به شدت سرش شلوغه و تقریبا هر روز تا دیر وقت شرکت میمونه.البته چند تا از دوستام بهم پیشنهاد کمک دادن ولی باهاشون خیلی راحت نیستم و دوست ندارم بیان تو زندگیم سرک بکشن(اخلاقشون اینجوریه) از طرفی هم تقریبا هر روز عصر سردرد شدیدی میگیرم که تا شب ادامه داره نمیدونم به خاطر الودگی هواست یا بارداری ولی نگران نباشید از پس اسباب کشی برمیام. پر رو تر از این حرفام!

هزینه ها هم که بیداد میکنه و ما تو این گرونی مجبوریم بریم مستاجری! برای گرفتن این خونه مجبوریم حسابی خودمون رو بتکونیم. از یه طرف پول صاحبخونه و از طرفی هزینه بنگاه و اتوبار و کارگر و نظافتچی و پرده ها و لوسترهای خونه جدید. این روزا همه ش در حال حساب کتابم و میترسم یه جا کم بیاریم. هزینه زندگی هم که ماشالا سر به فلک میکشه. هفته پیش رفتیم خرید ماهانه و به خاطر گل روی کنجد ماهی و دو تا تیکه ماهیچه اضافه بر همیشه خریدیم. شوریده کیلویی 30 تومن! کلا برای اولین بار خرید ماهانه مون از 200 تومن بیشتر شد.تازه گوشت چرخ کرده و مرغ هم نخریدیم چون از ماه قبل داشتیم. این هفته هم که 80 تومن پول سونو باید بدم و 120 پول ازمایش و هربار هم 25 پول ویزیت دکتر. 

تازه هزینه خرید سیسمونی و هزینه زایمان که تو 6 ماه اینده باید پرداخت کنیم هم هست .چون قراره سیسمونی کنجد رو خودمون بخریم. به اضافه هزینه های خرد ریزه مولتی ویتامین و کرم ضد ترک و ویزیت دکتر و سونو و ازمایش و... که تا اخر خرداد ادامه داره. 

خداییش نمیدونم با این هزینه ها چه جوری بعضیا دو سه تا بچه دارن.تازه من و همسری کلی صرفه جویی میکنیم و تو خریدامون رعایت میکنیم درامدمون هم خدا رو شکر خوبه ولی همه ش نگران اینده ایم.6 ماهه میخوام یه ست رو تختی و یه ست حوله برا خودم بخرم هر بار میرم خرید دستم نمیره بخرم پشیمون میشم. مامانم اینا هم هربار منو میبینن میگن تو که باز لباسای پارسالت تنته چرا یه خرید نمیری؟ منم میگم تا وقتی لباسای قبلیم سالم و مناسبن چرا برم خرید؟ نه جای نگهداری لباس اضافه دارم نه تمایلی به خرج الکی. حالا یه بارونی رو 4-5 سال بپوشم چه اشکالی داره؟ یا بوت هام رو 4 سال پوشیدم تا کف یکیشون در اومد مجبور شدم امسال برم یه جفت بخرم. نه که فکر کنید ژنده پوشم ها ولی لباسام رو خوب نگه میدارم برامم مهم نیست کسی چند بار با یه لباس ببینتم.

جالبه میشل اوباما لباسی که تو جشن پیروزی شوهرش تو انتخابات پوشیده بود رو دفعه سوم بود که تو مراسم رسمی میپوشید اونوقت ماها اکثرمون حاضر نیستیم تو دو تا عروسی یه لباس بپوشیم.

الانم بحث هزینه ها شد دپ زدم! بیچاره همسری از روزی که فهمیده کنجد تو راهه همه ش دنبال کار سوم و چهارمه! همین الانم غیر شرکت خودشون با دو جای دیگه داره کار میکنه ولی میگه کافی نیست.

بازم خدا رو شکر...

دوستای گلم من و کنجدم رو از دعا فراموش نکنید و دعا کنید زودتر مستاجر پیدا کنیم که خیالمون راحت بشه.

سفرنامه : اهواز

تنبل بانو آپ مینماید.

جای همه تون خالی اهواز خیلی خیلی خوش گذشت (بر خلاف انتظار من) اهواز باشی جمع فامیل جمع باشه عقد و عروسی هم باشه و مهم تر از همه هوا خوب باشه... دیگه چی میخوای؟ فقط از اونجایی که انتظار اینهمه سرما و بارون رو نداشتیم هیچ لباس گرمی نبرده بودیم و کلی لرزیدیم.

منم چشم همسری رو دور دیدم و انقدر شیطنت کردم که عمرا هیچ ادم عاقلی باور نمیکنه باردار باشم. یه جورایی انگار این فرصت های اخره برای بالا پایین پریدن و شیطونی. رفتنی کوپه مون نردبان نداشت واسه تختای بالایی و یکی مون باید میرفت بالا میخوابید که من از خود گذشته انتخاب شدم و مثل میمون هی از این تختا اویزون شدم رفتم بالا و اومدم پایین. البته نه رفتنی نه برگشتنی شب تو قطار نتونستم بخوابم.همه ش میترسیدم از اون بالا بیفتم و کنجد طوریش بشه.

اونجا هم یه شب رفتیم پارک ساحلی و کلی ورجه وورجه کردیم.یه وسیله بازی هم بود مثل سنگ نوردی ولی با طناب که من تنها کسی بودم که ازش اویزون شدم و رفتم بالا.

جونم براتون بگه لی لی هم بازی کردم.  فقط تو تغذیه م یه کم حواسم بود فقط یه شب رفتیم لشگراباد و نتونستم از فلافلای کثیف و خوشمزه اونجا بگذرم. ولی در مورد جیگر و ساندویچ سوسیس بندری خود دار بودم و نخوردم. 

عقد کنون هم خوب بود و همه چی به خوبی برگزار شد و عروس جدید خانواده هم بسیار مهربون و خانومه و سریع با هم دوست شدیم.

میدونید این برنامه ها هر وقت میریم اهواز هست ولی ایندفعه برای من فرق داشتویه جوری که انگار میدونم تا مدتها نمیتونم برم اهواز یا اگه برم خبری از شیطنت نیست واسه همین یه جور دیگه چسبید!

الان هم این منم زنی تنها و یک خانه ی اشفته که تنبلی م میاد مرتبش کنم.


پ.ن: بهتون گفته بودم همسری داره با یکی از دوستاش شخصی کار میکنه؟ اون دوست بی معرفتش زده زیر همه چی و همه امیدهای همسری به باد رفته و همه حساب کتابامون به هم خورده و همسری از دیروز همه ش تو فکره. هرچی هم من بهش میگم فدای سر تو و کنجد فایده نداره. خیلی نگران اینده ست.

پ.ن 2:این سایت یه تخیف خوب برای هتل بام سبز رامسر گذاشته. گفتم اطلاع رسانی کنم.

هفته نهم و اولین سفر کنجد

اومدم یه پست سریع بذارم و بگم من و کنجد داریم میریم سفر

کجا؟ داریم میریم اهواز

فردا عقد یکی از اقوامه و من اصلا قصد رفتن نداشتم تا دیروز ظهر که به سرم زد برم و همه رو راه انداختم(مامانم و خواهرم)  به این میگن یه سفر بدون برنامه ریزی .

حالا قرار رفتن رو گذاشتیم ولی یه سوال اساسی بی جواب مونده...چی بپوشیم؟؟ دیروز عصری یه سر رفتم رضا (بازار) و کلی خرید کردم. فقط کفشام مونده که امروز میخوام برم بخرم

کنجد هم قربونش برم داره همراهی میکنه فقط دیروز منو از دم اسانسور برگردونده و گلاب به روتون یه ربع تو دست به اب بالا میاوردم( البته مشکلی با حالت تهوع و تبعاتش ندارم فقط دوست ندارم تو خیابون این اتفاق بیفته) 

این دومین سفر من بی همسریه.سفر قبلی از تو راه اهن بغض کردم و هر جا تنها میشدم ابغوره میگرفتم .معلوم نبود چه مرگمه! 3 روز سفر اصلا بهم خوش نگذشت و قسم خوردم منی که جنبه ندارم بی همسری دیگه جایی نرم و واقعا هم هر سفری که پیش اومد به یه بهونه ای نرفتم. 

همه ش نگران اینم که الان همسری گرسنه ش نباشه.چی میخوره؟ نکنه احساس تنهایی کنه نکنه اذیت بشه...

میدونید....خیلی دوسش دارم خیلی.یه روزایی حتی سرکار که میره هم دلم تنگ میشه براش و میشینم عکساشو نگاه میکنم. تا الان هیچ وقت هیچ کس رو انقدر دوست نداشتم.حتی اوایل ازدواجمون هم علاقه م به همسرم انقدری نبود.

امروزم رسید سرکار زنگ زد گفت تو خونه یادم نبود امروز یکشنبه ست.امروزمون مبارک(بهتون گفته بودم که ما بعد 6 سال هنوز یکشنبه ها رو به هم تبریک میگیم) منم بهش تبریک گفتم و گفتم فردا کنجدمون دو ماهش تموم میشه. گفت حیف تو نیستی که براش تولد بگیریم... منم گفتم اگه تو بخوای نمیرم میمونم ولی گفت نه برو بهت خوش بگذره.

منم اینبار دارم میرم که بهم خوش بگذره.درسته دلم واسه همسریم تنگ میشه ولی در عوض وقتی بعد 4-5 روز همدیگه رو ببینیم کلی مزه میده و تلافیش در میاد تازه اینبار کنجد هم باهامه.

دعا کنید که این 4-5 روز به خوبی بگذره و کنجد کاری نکنه که جلو همه لو بریم . 


پ.ن : کنجد من الان تو هفته 9 ئه و همه اندام بیرونیش تشکیل شد و اندازه یه دونه انگوره...مامان قربون دست و پا و انگشتای کوچولوش بره.واسه دیدنش 3 هفته دیگه باید صبر کنم که برم سونو



i'm back

من اومدم بعد از یک تاخیر طولانی

ببخشید اگه تو پست قبل نگرانتون کردم.اون موقعی که اون پست رو گذاشتم حالم خیلی بد بود...خیلیییییی  شاید بتونم بگم بدترین روزای زندگیم رو گذروندم.

نمیخوام با جزئیات تعریف کنم چون هم یاداوریش خودم رو ناراحت میکنه هم شماها رو. فقط میگم که به خاطر بارداری و تغییرات هورمونی کل سیستم بدنم بهم ریخته بود و تو کمتر از دو هفته 2 کیلو وزن کم کردم(برای اولین بار بعد از نوجوونی م وزنم رفته زیر 45) و دیشب بعد از 15-16 روز تونستم 6 ساعت بخوابم... البته اینم بگم که کارم به دکتر و دارو کشیده در واقع دکتر گفت یه سری دارو بهم میده فقط برای اینکه بتونم این وضع رو تحمل کنم. داروهایی که بهم داده هم هیچ اثری روی کنجد نداره وگرنه من عمرا دارو نمیخوردم. 

کلا در حالت عادی هم تا جایی که میتونم تحمل میکنم و دارو نمیخورم.حتی داوهای دم دستی مثل استامینوفن و ژلوفن و...

بیچاره همسری...همه شیرینی بابا شدن به دهنش تلخ شد.هنوز هیچی نشده کنجدو دعوا میکنه.میگه انقدر مامانتو اذیت نکن گناه داره! انقدر حال من بد بود که همسری گفت اگه اوضاعت بهتر نشه یا من از کارم استعفا میدم و این 7-8 ماهو میمونم خونه پیشت یا بچه رو....

مهم نیست مهم اینه که امروز خیلی بهترم.

بریم سراغ خبرای خوب و روزانه های من و کنجدم.

4شنبه برای اولین بار رفتم سونو.همسری هم  با کلی ذوق مرخصی گرفته بود که بیاد و کنجدو ببینه ولی تو اتاق راهش ندادن(مسخره ها!)  بعد از 10-12 لیوان اب خوردن اماده سونو شدم و رفتم دراز کشیدم. اولش خانومه هیچی ندید. هی میگفت اینجا که چیزی نیست قبلا سونو رفتی؟؟ من چیزی نمیبینم میخوای داخلی سونو کنم؟ (کلا خانومه هول بود ) یه کم که گذشت گفت پیداش کردم.البته من چیزی ندیدم یعنی برام قابل تشخیص نبود ولی هم جنینو دید هم گفت که ضربان داره(یعنی قلب نی نی ما شکل گرفته خدا رو شکر) سنش رو هم گفت حدود 7 هفته که از محاسبات من بزرگتر بود (من فکر میکردم نهایتا 6 هفته ای باشه) 

یعنی الان کنجد من تو هفته ی 8 ئه. و دیگه اندازه کنجد نیست ولی اسمش همچنان کنجده. بعدشم رفتیم و نتیجه سونو رو به دکتر نشون دادیم و گفت همه چی خوبه و برای اواسط اذر سونوی ان تی و ازمایش نوشته. بعدم گفت سونوی ان تی تو هفته 15 و 20 هم تکرار میشه.من نمیدونم واقعا اینهمه سونو لازمه؟ اگه کسی تجربه ش رو داره راهنماییم کنه. 

راستی هنوز به کسی نگفتیم که کنجد تو راهه. البته به جز خواهر بزرگ من که ایران نیست(یکی از شبایی که حالم بد بود تو اسکایپ بود منم بی مقدمه بهش گفتم)  معلوم نیست کی به خانواده هامون بگیم.قرار شد صبر کنیم هر وقت من سرحال شدم تو یه مهمونی به همه بگیم.

امروزم برای دومین بار تو این مدت من هوس کردم...اونم چی غذایی که اصلا دوست ندارم. ابگوشت! از خونه همسایه بوی ابگوشت میومد منم اب دهنم راه افتاده بود. دلم یه ابگوشت مشتی با نون سنگک و پیاز و سبزی و دوغ میخواست. به همسری گفتم گفت صب کن 5شنبه میریم کافه آذری (که دیزیش محشره.تنها جایی که من دیزی میخورم)  در نتیجه منم به عدس پلویی که داشتم بسنده کردم عدس پلو با بوی ابگوشت همسایه! بد هم نبود.

دفعه ی اول هم جمعه بود که هوس دونات کردم. اونم دونات چیز کیک از دونات جام جم!(چه چیزایی هوس میکنم)


مرسی از همه تون که برام دعا کردید و به یادم بودید.خیلی دوستتون دارم.


پ.ن: بالاخره بیمه تکمیلی  پول همه ازمایش ها و سونوهای قبلی رو داد. خدا رو شکر تو این گرونی خیالمون از این بابت ها راحته.


راستی دوستایی که تهرانید اگه خانم دکتر زنان خوب میشناسید بهم معرفی کنید. دکتری که هم ماهر باشه هم خوش اخلاق و با حوصله. از دکتر م قبلا راضی بودم ولی الان به نظرم خیلی سرسری کار میکنه.اصلا وقتی باردار شدم برام پرونده بارداری تشکیل نداد حتی وزنم هم نکرده هر سری هم وسط صحبتای من موبایلش زنگ میخوره جواب میده(که به نظر من خیلی غیر حرفه ایه این کارش) کلا ویزیتش 5 دقیقه هم طول نمیکشه که نصفش رو داره با موبایلش حرف میزنه.

التماس دعا

اومدم یه پست کوتاه بذارم که فقط بخوام ازتون برام دعا کنید...

نگران نشید حال کنجد خوبه حال خودم خیلی خوب نیست و واسه همینم هست که آپ نمیکنم. منتظرم حالم بهتر بشه.

حال فیزیکیم خوبه ولی از نظر روحی خیلی به هم ریخته م.

ببخشید که نتونستم تو این مدت بهتون سر بزنم.

دعا کنید بتونم این روزای سخت رو تحمل کنم