ღدختری با رژ قرمزღ

من یکی از هزاران دختر رژ قرمزی شهرم به قصه ام گوش کن حرف ها دارم

ღدختری با رژ قرمزღ

من یکی از هزاران دختر رژ قرمزی شهرم به قصه ام گوش کن حرف ها دارم

ღدختری با رژ قرمزღ


دختری با رژ لب قرمز


 توجه!


تو این وبلاگ قصه زندگی خودم یعنی دختری با رژ لب قرمز رو می نویسم...

برای خوندن ادامه رژ لب قرمز به ادرس اصلی وب دختری با رژ قرمز بیاید!

61

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

60

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

59

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

58

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

57

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

56

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

55

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

54

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

53

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

52

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سکوت شکسته

نمی دونم چی شد که شروع کردم به نوشتن... فقط می دونم این قدر خسته بودم این قدر درمونده بودم که هر فکری می اومد تو ذهنم جز فکر درست ... جز راه درست... تو وبلاگم می نوشتم... گاهی زیاد گاهی کم... گاهی بودم ... گاهی چند ماه گم می شدم... اما دل شکسته ام احتیاج داشت خودشو خالی کنه... یه جا غیر دنیای واقعی...

رنگ خدا رو با نوشتن تو زندگیم دیدم... این روزا من اون فرشته ی قبل نیستم... حس می کنم خدا مهربون داره نگام می کنه... می خواد بغلم کنه... اما فرشته خجالت می کشه... فرشته زیاده روی کرده... این روزا زیاد درباره ی بخشش خدا تحقیق کردم... یه دوست خیلی کمکم کرد... یه متن برام نوشت که اوج بخشش خدا رو بهم نشون داد... می دونید این فرشته رو دوست دارم... دارم باهاش یه زندگی جدید رو شروع می کنم... آدمای خوب دور رو برم رو دارم با یه چشم دیگه نگاه می کنم... دیگه اون فرشته ی خود رای نمی خوام باشم...

دوستای گلم... عزیزای فرشته ... این قسمت های جدید رو که می خوام بنویسم خجالت می کشم... آخه خیلی کج رفتم... خیلی گناه کردم... اما دوست دارم بنویسم... شاید یه روزی خدای نکرده یکی خواست ادامه ی راه فرشته رو بره... بخونه .... ببینه راه فرشته رنگ لعاب قشنگی داشت ... اما تهش بازنده فرشته بود و همه ی فرشته هایی که بخوان از این مسیر بزن...

نمی دونم حکمتش چی بود... اما می دونم این روزا یه حس متفاوت رو دارم تجربه می کنم... حس می کنم لبخند خدا رو می بینم... خیلی دوستتون دارم... خیلی !!!


از قسمت 52 چون یک مقدار خاص میشه و تا چند قسمت بعدش رمز دار می شه... کسایی که رمز رو میخوان بهم پیام بدن... تو وبلاگشون رمز بهشون داده میشه...


51

کار آرایش صورتم که تموم شد یاسی سوت بلند پسرونه ای زد و گفت: وای فری عالی شدی... دلم می خواد درسته قورتت بدم... اروم پس گردنش زدمو گفتم: خیلی بی طرفیتی!

خندید و زل زد به صورتم و گفت: جدی گفتم. از همین حالا دلم به حال این حسام مادر مرده می سوزه... نمی دونه چه خوابی براش دیدیم!

ـ یاسی تو این حسام رو داری زیادی بزرگ میکنی!

ـ اخه حالگیری از این ادم حسابی حال می ده!

شونه ای بالا انداختمو گفتم: چه می دونم!

از آرایشگاه که بیرون اومدیم هوا تاریک بود... سبد گل بزرگی خریدیمو  راهی شدیم... یاسی همین طور که با اهنگ روی فرمون ماشین ضرب گرفته بود گفت: می دونی چیه فری... باید به مردها نزدیک شد... تا جایی می شه ازشون استفاده کرد... می دونی چیه... به نظر من همیشه لذت بردن حق اونا نیست... تو تا حالا با پای خودت جلو نرفتی... اما این بار تو باید خودت بخوای تا لذت ببری...

با ناراحتی گفتم: یاسی چی داری می گی؟

ابروهاشو تو هم جمع کرد وگفت: دیوونه ای می گی! چرا جبهه می گیری؟ اصلا تو می دونی لذت چیه؟ خب دیوونه باید از زیباییت خوشگلیت لذت ببری! نذار همیشه تو وسیله ی لـــذت باشی... تو باش که وقتی هوس می کنی نزدیک بشی وقتی میل نداری پس بزنی... قانون ها رو جا به جا کن! تو باش که تنوع طلب میشی... همین فرهاد رو می بینی دیگه ازش خسته شدم... حال حسام رو که گرفتیم و تو انتقامت رو گرفتی با هر دوشون کات می کنیم... ما هم حق داریم از زندگی مون لذت ببریم!

ـ یاسی این می دونی یعنی چی؟

ـ یعنی ما به حق خودمون برسیم!

یاسی می گفت... این قدر زیبا برام فلسفه می بافت که اروم اروم منم مجذوب شدمو حس کردم از زندگی حقم رو نگرفتم... حالا من می خواستم تنوع طلبی رو تجربه کنم... نمی دونستم دارم شرافت و انسانیتم رو مفت مفت به حراج می ذارم... 



50

 

ـ با این مهمونی دوباره حسام بهت نزدیک میشه... این جوری مشخص نمی شه تو هم بدت نمی یاد باهاش باشی...این حسام حسابی هم از دستت کفریه... بدجور زدی تو پرش... اما خوبه این جوری خوب قدرت رو می دونه... فری جونم می خوام کولاک کنی تا غرور این لامصب زیر پات له شه! 

همین طور پاساژها رو زیر پا می ذاشتیم برای پیدا کردن لباس واسه پارتی که تو خونه ی یکی دیگه از دوستای فرهاد برگزار می شد... بالاخره یاسی لباس مینجوی سرخابی رنگی نظرش رو جلب کرد. منم لباس دکلته ی عنابی رنگ که بلندی لباس تا روی زانوهام بود رو برداشتم... یاسی خیلی ازم تعریف می کرد... بعد از خرید برای ناهار رستوران رفتیم و یاسی منو خونه رسوند و قرار شد هر دومون دوش بگیریم و ساعت 4 بیاد دنبالم... حالا دیگه شده بودم همون دختری که مامان و بابا می خواستن... دیگه کنج عزلت نمی گرفت... حالا دیگه تو مهمونی ها شرکت می کرد... دوباره شاد شده بود ... اما این شادی بهای گزافی داشت... خونه که رسیدم سهیل هم اونجا بود... رفتارم باهاش معمولی شده بود ... اما با گذشته یه فرق بزرگ داشت... دیگه اجازه نمی دادم سهیل بهم نزدیک بشه... دیگه باهاش حرف نمی زدم... دوش گرفتم از حموم که بیرون اومدم مشغول خشک کردن موهام بودم که سهیل با در زدن وارد اتاق شد و لبه ی تخت نشست و با نگاهی که اذیتم می کرد براندازم کرد و گفت:

ـ از دانشگاه راضی هستی؟

ـ خوبه...

ـ می بینم خیلی عوض شدی!

نیم نگاهی به صورتش که نگرانی توش موج می زد انداختمو گفتم: قرار نبود تا اخر عمرم توی لاک خودم باشم...

ـ منظورم این نبود...

ـ مهم نیست...

ـ فرشته چرا این جوری میکنی... تا کی باید تاوان اون شب لعنتی رو پس بدم... فرشته منو تو باهم دوستیم مگه نه!

با پوزخند بهش خیره شدمو گفتم: دیگه نه!

ـ ولی فرشته...

ـ ولی بی ولی...

بلند شدمو نگاهی به ساعتم انداختمو گفتم: میشه از اتاق بیرون بری می خوام لباسمو عوض کنم الان دوستم می یاد دنبالم...

نگاهش پر از رنجش شد... اما دیگه سهیل برام مهم نبود... به نبودنش عادت کرده بودم چون یاسی جای سهیل و خیلی جاهای خالی رو پر کرده بود...

لباسم رو عوض کردم. بدون ارایش فقط با کشیدن رژ لب قرمزم از اتاقم بیرون اومدم... پاکت لباسام رو برداشتم تا توی آرایشگاه لباسم رو عوض کنم... سهیل مشغول صحبت با مامان بود... بدون نگاه کردن به سهیل رو به مامان کردمو گفتم: مامان من شب دیر می یام یکی از دوستامون داره از ایران می ره گود بای پارتی گرفته .

مامان لبخند زد و گفت : خوش بگذره عزیزم.

سهیل ابروهاش تو هم گره خورده بود... می دونستم کارد بزنی خونش در نمی یاد... نگاهش پر از نگرانی و عصبانیت بود... صدای زنگ گوشیم بلند شد...

ـ اومدم یاسی جون.

سریع خداحافظی کردمو از خونه بیرون اومدم... صدای پخش ماشین یاسی مثل همیشه بلندبود... براش دست تکون دادمو با سرعت به طرف ماشینش رفتم و روی صندلی جلو جای گرفتمو باهاش دست دادم... ماشین رو به حرکت در اورد... نگاهم به سمت خونه کشیده شد... با دیدن سهیل که داشت ما رو نگاه می کرد اخم تمام صورتم رو پر کرد... یاسی با سرعت از پیچ کوچه پیچید دیگه از آیینه ی بغل سهیل رو نمی دیدم... اصلا به اون چه ربط داشت که اومده بود زاغ سیاهمو چوب بزنه...!

49

ـ ببین فرشته خانم من اهل اینکه دنبال یه دختر راه بیفتم نیستم... اما...

مستقیم تو چشمام خیره شد... دندون هاشو محکم روی هم فشار داد جوری که فکش منقبض شد...

با پوزخند گفتم: اما چی آقای حسام؟

ـ سرش رو عقب کشید... نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت: اما تو یه جوری هستی... نمی دونم چرا دلم می خواد بیشتر بشناسمت!

الان وقتش بود ضد حال حسابی رو بزنم.

ـ اما من علاقه ای به شناخت بیشتر ندارم...

نگاهش سرد شد دو تا تیله ی زمردی چشماش پر از رگه های قرمز خشم شد...

پره های بینیش از شدت عصبانیت گشاد تر شده بود... با حرص گفت: مثل اینکه یاسی نگفته من کی هستم... می دونی لب تر کنم چه اتفاقی می تونه بیفته...

ـ برای من مهم نیست...

با صدایی که بلند شده بود گفت: دختر تو چی برات مهمه... اصلا تو چرا مثل همه نیستی؟

ـ همه چه جوری هستن؟ نه آقای محترم من اونی که فکر می کنی نیستم...

ـ چرا لجبازی می کنی... ببین فرشته... من با دخترای زیادی نبودم...اگرم بودم زود همه چی تموم می شد... غرورم اجازه نمی داد جلو برم... دوست داشتم جلو برم... می خواستم جلو برم... اما یه دفعه متنفر می شدم ازشون ... می دونی چرا؟

سکوت کردم... ناراحت شد ... اما انگار داشت به رفتارم عادت می کرد...

ـ چون خودشون می اومدن جلو... من از این جور دخترا بیزارم... می دونی چرا با بقیه بر ام فرق داری؟ چون تو نیومدی جلو... تو اولین نفری هستی که دست رد به سینه ام زدی... برای همین ازت خوشم اومده و دوست دارم یه تجربه ی جالب رو برام بسازی.

عینک دودیم رو، روی چشمام گذاشتمو گفتم: همه چی باید دو طرف باشه ... این بار من نمی خوام باشما باشم... چون اون حسی که می گید تو من نیست...

از پشت شیشه های دودی عینک عصبانیت رو از چشماش می دیدم...

با تهدید گفت: می دونی بد می بینی...

دلم ریخت... من یه بار چوب تهدید رو خورده بودم... می ترسیدم ... اما نباید می فهمید ترسیدم...

ـ من آدمی نیستم از این حرفا بترسم... به خواست دل خودم احترام می ذارمو به حرفاش گوش می کنم...

ـ امیدوارم یه روز پشیمون نشی پیشنهادم رو رد کردی... هر چی می خواستی برات مهیا می کردم...

ـ من نیازی به چیزی ندارم... هر چی بخوام خانواده ام برام فراهم می کنن...

با اومدن یاسی و فرهاد حسام از روی نیمکت بلند شد... یاسی با ذوق به صورتم خیره شده بود... عینک روی چشمام مانع می شد از چشمام نتیجه اش رو بخونه... با نگاه به صورت پر اخم حسام انگار همه چی دستگیرش شد.

حسام و فرهاد که رفتن... یاسی کلی به جونم غر زد... می گفت دیوونه ام که نذاشتم بهم نزدیک بشه... می گفت وقتی نزدیک بشه راحتتر می تونم حالشو بگیرم... یاسی می گفت و من دیوار قرمزم فرو می ریخت...